#شروع_از_پایان_پارت_89
_ چرا ، کردی.......بهم بی احترامی کردی.......خودت هم میدونی،پس سعی کن دیگه تکرارش نکنی.......
و در مقابل نگاه متعجبش در و با تمام قدرت بستم،صدای وحشتناکی تولید کرد که خودم هم یه متر پریدم هوا ، لباسام و عوض کردم و رفتم ببینم آرش کجاست ......خدا رو شکر اثری از بهزاد نبود که دوباره اعصابم و تحریک کنه ، آرش به محض اینکه منو دید اومد طرفم و با خوشحالی گفت:
_ کیانا ما قراره بریم مسافرت......
_ به چه مناسبتی؟
بهزاد از پشت سرم جواب داد:
_ قلب نیک باید عمل بشه، و چون هیچ جراح قلبی پیدا نکردن قراره من اینکار و بکنم.
بدون اینکه بهش محل بذارم، دست آرش و گرفتم و رفتم سمت آشپزخونه، از همونجا با صدای بلندی ادامه داد :
_ ژان پل تا دو ساعت دیگه میرسه، چیزایی رو که فکر میکنی لازمه جمع کن چون به محض اینکه بیاد حرکت میکنیم.........
وقتی ژان پل و مریم رسیدن به محض اینکه چشمم به مریم افتاد تمام کدورتی که ازش به دل داشتم رو به فراموشی سپردم و با سرعت خودمو تو آغوشش جا دادم،جایی که بیشتر از هر جای دیگه ای احتیاج داشتم که اونجا باشم تا کمی سبک تر بشم، مریم هم بدون اینکه چیزی به روم بیاره آغوشش و به روم باز کرده بود و با جملات آرامش بخشی که زیر گوشم میگفت آرومم میکرد، حتی ساعت های بعد هم حرفی در مورد کدورتی که بینمون به وجود اومده بود به میون نیاورد و این رفتارش باعث میشد از کاری که کردم شرمنده بشم، واقعا قهر بچه گانه ای بود از جانب من ، توی چند ساعتی که تا پرواز مونده بود تمام مدت سعی میکردم از بهزاد دور بمونم و حتی نگاهش هم نمیکردم ، چند بار که صدام کرد خودمو به نشنیدن زدم و وانمود کردم که مشغول کار دیگه ای ام و حواسم نیست ولی اینقدر این کار و ضایع انجام دادم که همه حتی ژان پل و آرش متوجه جو سنگین حاکم بین من و بهزاد شدن ، بالاخره زمان حرکت فرا رسید و همه با هم به فرودگاه رفتیم، موقعی که میخواستم از پله های هواپیما بالا برم و سوار بشم ، بهزاد بازومو کشید و منو با خودش به پشت هواپیما کشوند، اینقدر این کار و سریع و غافلگیرانه انجام داد که فرصت هیچ عکس العمل و اعتراضی پیدا نکردم ، شونه هامو محکم گرفت و با صدایی که سعی میکرد آهسته باشه گفت:
_ تو چته؟..........مگه چیکارت کردم که اینطوری میکنی؟
romangram.com | @romangram_com