#شروع_از_پایان_پارت_88

و قبل از اینکه اشکام جاری بشه دستمو کشیدم و خودمو به اتاقم رسوندم و در و قفل کردم،دقایقی بعد اومد پشت در :

_ کیانا؟.........من که گفتم متاسفم.........باور کن ........

بالش و گذاشتم رو گوشم تا صداشو نشنوم ، تا نزدیکای صبح با خودم درگیر بودم ، اون منو وابسته ی خودش کرده بود ، اون بهم یاد داده بود که نوازش شدن چه حسی به آدم میده .......ولی به شخصیت من احترام نذاشته بود،اون ازم استفاده کرده بود بدون اینکه ذره ای به احساساتی که در درونم داره شکل میگیره توجهی کنه ، تا چند ساعت پیش نمیدونستم که اینقدر بهش وابسته شدم ولی حالا میفهمیدم که تونسته منو به خودش علاقمند کنه، علاقه ای که الان باعث میشد بیشتر از قبل احساس خواری کنم،سعی میکردم ازش متنفر باشم ولی با اعتراف به اینکه بهش علاقمند شده بودم کار راحتی نبود ،با این حال حتی اگه سخت ترین کار دنیا هم باشه باید انجام بشه، من ازش متنفرم......با تمام وجودم ، به شخصیتم توهین شده، اون این کار و کرده.......

با صدای در اتاق و متعاقب اون صدای بهزاد چشمامو باز کردم ،

_ کیانا ........پاشو باید آماده شی، قراره بریم پاریس........

پاریس؟......برای چی باید بریم اونجا؟.........دوباره چشمامو بستم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم، اما دقایقی بعد دوباره صداشو شنیدم :

_ کیانا عزیزم؟...........

با سرعت پتو رو کنار زدم و خودم و به در رسوندم، در و باز کردم و تمام نفرتمو تو چشمام ریختم و بهش زل زدم :

_ دیگه به من نگو عزیزم........هیچوقت........بهتره احترام همدیگه رو نگه داریم......

_ کیانا من هیچ وقت بهت بی احترامی نکردم.......

تو صورتش داد زدم:

romangram.com | @romangram_com