#شروع_از_پایان_پارت_87


بهم خیره شد :

_ کیانا من متاسفم.......تو خیلی از کارات شبیه اونه ، لبخند زدنت،اخم کردنت،دستت،انگشتات......حتی حالت و نرمی موهات.......منو یاد سپیده میندازه،اون لباسایی که برات آوردم شبیه لباسایی بود که معمولا اون میپوشید......... امروز صبح........فکر میکردم با سپیده م،میدونستم تو سپیده نیستی ولی حس اینو داشتم که ........

نفسشو فوت کرد بیرون و ادامه داد:

_ به خاطر کاری که صبح کردم متاسفم......

این حرفا مثل پتکی بود که بر سرم میکوبیدند ، باز هم احساس میکردم آدم بی ارزشی هستم که هیچ چیز جذابی در وجودم ندارم، بهزاد جذب من نشده بود، من فقط اونو یاد سپیده مینداختم، من بازیچه شده بودم، اجازه داده بودم که بازیچه بشم ، اون هر کاری میخواست با من کرده بود وحالا داشت میگفت تو منو یاد همسرم میندازی ، اون هیچ وقت بهم نگفته بود دوستم داره پس من چطور بهش اجازه داده بودم ....... من یه احمق بیشتر نبودم و اون یه سوءاستفاده گر.........حالم از اون ، از خودم و از همه چیز به هم میخوره.........خواستم با سرعت از اتاق خارج شم که صدام زد :

_ کیانا؟........

چون به راهم ادامه دادم خودشو بهم رسوند و بازومو گرفت :

_ چی شده؟

زل زدم به چشماش:

_ دیگه به من دست نزن.......دیگه.........


romangram.com | @romangram_com