#شروع_از_پایان_پارت_86

_ بهزاد واقعا معذرت میخوام.........من .......کنجکاو بودم که عکس خانومتو ببینم ، میدونم کار اشتباهی کردم،واقعا متاسفم..........

صحبتم و قطع کرد و در حالیکه زل زده بود به عکس همسرش زمزمه وار گفت :

_ یک سال بود که عکسشو ندیده بودم،پدر و مادرم همه ی چیزایی که منو یاد سپیده میندازه از دسترسم دور کرده بودن........تا مثلا به زندگی برگردم.......ولی مگه میشه........اونا فکر میکردن موفق شدن، چون من برگشته بودم سر کار و ظاهرا همه چیز مثل سابق شده بود.........ولی سخت در اشتباه بودن،من دیگه غیر ممکنه به زندگی برگردم.........شاید بتونم مثل یه ربات ادامه بدم و... ولی هیچ وقت زندگی نمیکنم........هیچوقت.....

شنیدن این حرفا از زبون بهزاد خیلی تکان دهنده بود، به سختی پرسیدم:

_ سپیده چطور ........منظورم اینه که .......چه اتفاقی براش افتاد؟

با سرعت بهم نگاه کرد انگار که تازه متوجه حضورم تو اتاق شده ،

_ تصادف کرد........دو هفته بعد از ازدواجمون.......

بی اراده دستامو گرفتم جلوی دهنم و با صدای بلند آه کشیدم ، بهم نگاه کرد و یه لبخند تلخ تحویلم داد :

_ ما سه سال با هم نامزد بودیم ، اون همیشه اصرار داشت که زودتر ازدواج کنیم........ولی من........من لعنتی میگفتم تا وقتی تخصصم و نگرفتم ازدواج نمیکنیم..........همش تقصیر من بود......

چشماش قرمز شده بود و غم و اندوه از ذره ذره ی وجودش احساس میشد،

_ متاسفم......

romangram.com | @romangram_com