#شروع_از_پایان_پارت_84
سرشو آورد بالا و با گیجی بهم خیره شد :
_ چی؟.........نه.........تو فکر نیستم،موضوع یه چیز دیگه ست.........
با نگرانی دست از کار کشیدم :
_ چی شده ؟...........مریم حالش خوبه؟
جواب یه پوزخند تکراری بود و :
_ چرا خودت نمیری ازش بپرسی؟..........الحق که بچه ای...........
و بدون گرفتن جواب از آشپزخونه رفت بیرون، با حرص، جوری که به گوشش برسه با صدای بلند گفتم :
_ آقا بهزاد از چند متری اتاق خوابم رد نمیشی..............شوخی نیست،کاملا جدیه..........( این جمله یه نفر و یاد یه چیزی نمیندازه؟.......)
ظاهرا عصبانیت من نتیجه ی برعکس داده بود چون صدای قهقهه ی بلندشو از داخل سالن شنیدم،با حرص خمیری که دستم بود و پرت کردم رو میز و با چنگ و دندون افتادم به جونش، خمیر که آماده شد مواد و ریخیتیم روش و گذاشتیمش تو فر، خواستم برگردم طرف در آشپزخونه که با دیدن ناگهانی بهزاد که تو چارچوب در وایستاده بود و داشت کتش و میپوشید از ترس خشکم زد و دستمو گذاشتم رو قلبم،
_ من یه سرمیرم بیرون.........زود برمیگردم،کاری داشتی زنگ بزن.......
میخواستم ازش بپرسم کجا میخواد بره و چرا صبر نمیکنه شام آماده شه و آیا میخواد ما رو شبونه اینجا تنها بذاره؟ ولی هیچکدوم از اینا رو نپرسیدم چون دوست نداشتم دوباره تاکید کنه که خیلی بچه م، بنابراین رومو برگردوندم تا مثلا ظرفا رو بشورم که شونه هامو از پشت گرفت وبا قدرت جوری فشار داد که حس کردم استخونام شکسته شد ، گونه مو محکم بوسید و زیر گوشم گفت :
romangram.com | @romangram_com