#شروع_از_پایان_پارت_83


چه خوش خیال بودم من که فکر میکردم اتفاقای چند دقیقه پیش و یادش رفته ، با اخم رومو برگردوندم و رفتم تا آرش و آماده کنم :

_ ایشششششش..........

_ یعنی چه جالب دیگه نه؟............

خدا رو شکر که پشتم بهش بود تا خنده ی به قول خودش پر نازم و نبینه که تحریک بشه ........

اونروز بعد از مدتها اوقات خوشی رو با آرش گذروندیم ،البته اوایلی که بیرون رفته بودیم بهزاد سعی میکرد از هر فرصتی که آرش حواسش پرته و جای دیگه ست استفاده کنه و منو ببوسه یا به قول خودش به دوچرخه ش دست بزنه،ولی بعد از اینکه کشوندمش یه گوشه و ازش خواهش کردم رعایت کنه و یه کمی هم براش خط و نشون کشیدم که اگه ادامه بده دیگه نه من نه اون، کمتر دور و برم میپلکید و حتی برام قیافه هم میگرفت و وقتی بهش نگاه میکردم با پوزخند روش و ازم برمیگردوند، ولی این چیزی نبود که بتونه روز قشنگ منو خراب کنه و باعث بشه من و آرش خوش نگذرونیم ، بهزاد و حرکاتش و نادیده میگرفتم ، این کار اونقدرام سخت نبود وقتی پسر بچه ی بانمکی مثل آرش باهات باشه که تمام حواستو جمع خودش کرده باشه.

وقتی برگشتیم ازهمون دم در با آرش رفتیم تو آشپزخونه تا برای شام پیتزا درست کنیم چون آرش خیلی هوس کرده بود،مشغول درست کردن خمیر بودم که بهزاد اومد کنارم وایستاد و در حالیکه به نظر میرسید تو فکره به نقطه ای خیره موند، از این میترسیدم که بخواد دوباره سوژه ی مسخره ی نامزد بازی رو پیش بکشه و هوس بازی با دوچرخه به سرش زده باشه ، ولی سخت در اشتباه بودم چون بعد از لحظاتی سکوت گفت :

_ چرا جواب تلفنای مریم و نمیدی؟........خیلی از دستت ناراحته..........

_ خوب معلومه، چون باهاش قهرم...........

ولی بهزاد همچنان تو فکر بود و به همون نقطه خیره مونده بود، کنجکاو شدم که چرا این موضوع باید اینقدر ذهن بهزاد و به خودش مشغول کنه:

_ اینقدر برات مهمه که اینطوری تو فکر رفتی؟


romangram.com | @romangram_com