#شروع_از_پایان_پارت_81
اصلا قادر نبودم کاری رو که ازم میخواد انجام بدم، لباسمو برداشتم و گرفتم روی خودم ، با صدای گرفته ای ادامه داد :
_ لطفا برو بیرون........اگه میخوای دوباره نیام سراغت........
تهدیدش کارساز بود ، با سرعت بلند شدم و لباسم و پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون. وقتی میرفتم پایین یه حس عجیبی داشتم ،انگار دوست داشتم بازم ادامه بده ولی عقلم و و قلبم و وجدانم همه با هم میگفتن : غلط کردی. احساس سرزندگی میکردم ، رفتم جلوی آیینه ی قدی وایستادم و با خودم گفتم :
_ یعنی خوشگلم؟............
جواب مثبت بود ،
_ آرش ............دواهاتو خوردی؟
_ آره........ولی دوباره نمیخورم ها.........
_ حالا صبر کن تا دوباره بشه بعد..........بدو برو بالا به بهزاد بگو ما میخوایم بریم دنبال لباس زمستونی.........
با خوشحالی دویید بره بالا ، طفلکی دلش واسه گردش لک زده بود عین خودم ،
_ بهزاد گفت بدون من جایی نمیرید.........
romangram.com | @romangram_com