#شروع_از_پایان_پارت_79


_ بهزاد خیلی بی ادبی.........

یه خنده ی بلند سر داد :

_ اما من به همین دست کشیدن با منت هم راضیم.........البته فعلا ، تا وقتی که دوچرخه کوچولوم آمادگی سوار شدن و پیدا کنه.........

از خجالت دوست داشتم آب بشم برم تو زمین ، زل زد به یقه م و تا جایی که باز بود شروع کرد به بوسیدن ، تمام رگهای بدنم ضربان میزدن، منو خوابوند رو تخت و به کارش ادامه داد ، انگار فهمیده بود نمیخوام پایین تر بره چون از همون جا با بوسه های محکم و سریع اومد بالاتر و وقتی به لبهام رسید مکث کرد :

_ میخوام ببینمت.......

از وحشت چشمام گرد شده بود :

_ چی؟............خواهش میکنم بس کن..........

دستشو برد سمت لباسم :

_ فقط میخوام ببینم ، کاریت ندارم..........

اشکام در اومد :


romangram.com | @romangram_com