#شروع_از_پایان_پارت_77
_ تو هم نباید بپرسی؟............باید سر وقت دواهاشو بخوره...........آرش زود صبحونه تو بخور تا دواهاتو بدم بهت.......
_ من دوا نمیخوام.............
_ چرا عزیزم باید بخوری...........
بیصدا به بحث آرش و بهزاد نگاه میکردم، احساس میکردم بغض گلومو گرفته، انتظار نداشتم بهزاد اینجوری باهام حرف بزنه، حد اقل بعد از اتفاقاتی که دیشب افتاده بود و بعد از بوسه هایی که بهش داده بودم ، حس میکردم دستمالی هستم که بعد از استفاده دور انداخته شده ، آقا بهزاد الان وقتش نبود که دور بندازیش ، هنوز که استفاده ی اصلیتو ازش نکردی ، ولی همون بهتر که الان خودتو نشون دادی.........برای اینکه اشکام جلوی بهزاد جاری نشه با سرعت از پشت میز بلند شدم و رفتم تو اتاقم ، تنها کاری که ازم برمیومد گریه بود ، من چقدر احمق بودم ، چقدر ساده ............
در باز شد و بهزاد اومد داخل.........
_ برو بیرون........
اومد کنارم نشست و سرشو انداخت پایین :
_ کیانا به خدا اعصابم از جای دیگه ای خورده.........نمیخواستم ناراحتت کنم، ببخشید.........
_ برو بیرون ، ازت متنفرم..........
سرشو بالا گرفت و با لبخند گفت :
romangram.com | @romangram_com