#شروع_از_پایان_پارت_72
با ترس بهم نگاه کرد :
_ دکتر؟.........من از دکتر میترسم........
با صدای بلند زدم زیر خنده :
_ عزیزم دکتر بهزاده.........ببینم از بهزاد میترسی؟
_ نه از بهزاد نمیترسم.......از دکتر میترسم.......
نمیتونستم جلوی خنده مو بگیرم ، ظاهرا آرش تا بهزاد و با روپوش سفید و تو بیمارستان نمیدید باورش نمیشد که بهزاد دکتره، کنارش دراز کشیدم و براش قصه گفتم تا خوابش ببره ولی بیفایده بود، خودم داشت خوابم میبرد ولی آرش همچنان مشتاقانه منتظر بود که ادامه بدم ،حالا آرش رو تخت نشسته بود و سعی میکرد موهامو ببافه و من چشمام داشت میرفت رو هم که متوجه شدم در باز شد و بهزاد اومد داخل، به محض ورود با عصبانیت و صدای بلند گفت :
_ کیانا داری چیکار میکنی؟..........بلند شو ببینم،میخوای مریض شی؟
از شدت خواب آلودگی نا نداشتم جوابشو بدم ، اومد کنارم و تکونم داد :
_ خانوم خانوما پاشو برو سر جات بخواب.......کیانا ..........با تواما.......
با غرغر گفتم :
_ ولم کن بزار بخوابم........
romangram.com | @romangram_com