#شروع_از_پایان_پارت_71


سرمو چرخوندم و بهش نگاه کردم، صورتش چسبیده بود به موهام ،

_ اگه میخوای ولت کنم باید ببوسی.......

به نظر نمیرسید به هیچ طریقی کوتاه بیاد،مونده بودم چیکار کنم، نمیخواستم با داد و بیداد و دعوا همه چیز و به هم بریزم، در یک تصمیم ناگهانی از روی ناچاری بهش گفتم :

_ چشماتو ببند .......

یه لبخند جذاب زد و چشماشو بست، به لباش خیره شدم ، یعنی باید اینکار و میکردم؟ گونه هام حسابی داغ کرده بود و قلبم وحشیانه میکوبید، هر چقدر بیشتر به لباش خیره میموندم بیشتر وسوسه میشدم که امتحانش کنم، تا الان فقط اون امتحان کرده بود و من بیحرکت میموندم، حالا وقتش بود که من امتحان کنم بوسیدن لبای یه مرد چه حسی داره....... آروم لبامو رو لباش گذاشتم و مزه ش کردم و به همون آرومی لبامو ازش جدا کردم.........خوب بود.........جوری که دوست داشتم دوباره اینکار و بکنم، ولی هنوز اونقدر عقلمو از دست نداده بودم که عملیش کنم، آروم چشماشو باز کرد و خواست دوباره بوسیدن و شروع کنه ،

_ بهزاد لطفا ولم کن..........الان خیلی وقته آرش و ول کردیم به امون خدا..........

با سر تایید کرد و دستاشو از دورم برداشت ، سوپشو گذاشتم رو میز و مال خودمو ورداشتم که برم بالا پیش آرش بخورم، آرش تبش قطع شده بود و چشماشو باز کرده بود، با خوشحالی رفتم به طرفش:

_ عزیزم حالت خوبه؟.........چرا بیدار شدی؟

_ خوابم نمیاد........

_ آقای دکتر عجب معجزه ای کرده ! ..........قربونت برم، میخوای برات قصه بگم تا بخوابی؟


romangram.com | @romangram_com