#شروع_از_پایان_پارت_60
جوابی نداد، ولی من تصمیم رو گرفته بودم باید هر جوری شده از دلش در میاوردم، به هر قیمتی، دستم و حلقه کردم دور بازوش و سرمو تکیه دادم بهش :
_ بهزاد تو رو خدا از من ناراحت نباش...........
بازم سکوت کرد ولی انگار این پا و اون پا میکرد که یه چیزی بگه، بعد از یه کم تعلل بالاخره با صدای ضعیفی گفت :
_ کیانا برو تو اتاقت بگیر بخواب...........
_ تا نگی از دستم ناراحت نیستی نمیرم.
_ از دستت ناراحت نیستم ، برو............
همونجور که بازوش تو دستم بود برگشتم و با لبخند بهش خیره شدم :
_ بچه گول میزنی؟...........باید بخندی........
نگاهشو دوخت به صورتم و به سکوتش ادامه داد، طرز نگاهش خیلی مظلومانه بود و رنجش و میشد تو عمق نگاهش حس کرد ، برای در آوردنش از اون حالت دستم و بردم سمت موهاش و با لبخند موهای به هم ریخته شو مرتب کردم :
_ بهزاد بیخیال.............
همینطور با بهت به کارام نگاه میکرد و هیچی نمیگفت، یه دفعه یه خنده ی عصبی کرد و صورتش و برگردوند طرف پنجره :
romangram.com | @romangram_com