#شروع_از_پایان_پارت_61


_ میدونی چیه؟............از دخترایی که تا میتونن برات عشوه میان و همین که خواستی بهشون نزدیک بشی میگن نیا جلو، حالم به هم میخوره..........

باورم نمیشد این حرفا رو بهم زده باشه، ازش فاصله گرفتم :

_ بهزاد من همچین آدمیم؟............من برات عشوه اومدم؟..........من فقط میخواستم مثل دو تا دوست باشیم نه مثل دو تا غریبه که سایه ی همو با تیر میزنن..........ولی اگه تو در مورد من همچین فکری میکنی واقعا برات متاسفم...............

و خواستم با سرعت از اتاق خارج بشم که اون زودتر بازومو گرفت و از بین دندونای کلید شده ش گفت:

_ چی میخوای از جونم؟

اشکم در اومد :

_ من؟..........من هیچی ازت نمیخوام............

_ چرا اینقدر اذیتم میکنی کیانا؟

گریه م شدت بیشتری گرفته بود :

_ بهزاد؟ ............


romangram.com | @romangram_com