#شروع_از_پایان_پارت_59
تصمیمم رو گرفتم، باید از همین الان شروع میکردم، رفتم پشت در اتاق بهزاد یه نفس عمیق کشیدم و در زدم ، به محض اینکه اجازه ی ورود داد در و باز کردم و رفتم داخل ، تو تختش خوابیده بود ، مثل همیشه یه بالش تو بغلش بود و زیر دست و بالش در حال له شدن بود ، با صدا زدم زیر خنده و با قدمهای بلند رفتم سمت پنجره و بازش کردم :
_ بهزاد بیا اینجا...........باید اینو ببینی...........
با تلخی جواب داد :
_ چیو ؟
برگشتم طرفش و با سماجت پامو کوبیدم رو زمین :
_ بیا دیگه.........
با همون لحن جواب داد :
_ خیلی خوب ............ روتو برگردون تا شلوار بپوشم ............
با خجالت برگشتم سمت پنجره و صبر کردم تا اومد کنارم وایستاد،
_ بهزاد آسمون و ببین.........تا حالا اینهمه ستاره دیده بودی؟
romangram.com | @romangram_com