#شروع_از_پایان_پارت_5


بالاخره راضی شد و با هر سختی ای که بود خاک خاکشون کردم،به دستام نگاه کردم پینه بسته بود و زخم زخم شده بود،یادم نمیاد تو تموم عمرم بیل دست گرفته باشم،موقعی که من این کارا رو میکردم آرش یه جا نشسته بود و با اخم زمینو نگاه میکرد،گریه هم نمیکرد این موضوع منو میترسوند که نکنه بهش شوک وارد شده باشه،رفتم کنارش نشستم :

_ تو از این که من اینجام خوشحال نیستی؟

با بغض بهم نگاه کرد،بهش لبخند زدم:

ولی من از اینکه تو رو پیدا کردم خیلی خوشحالم._

خودشو انداخت تو بغلم :

_من گرسنه ام.

خدای من این بچه چی کشیده؟همونجوری که تو بغلم بود رفتم طرف خونه ،براش تخم مرغ درست کردم و دادم با نون و عسل و چایی بخوره،خودمم باهاش خوردم.

_ آرش تو وقتی این اتفاق افتاد کجا بودی؟

دست از خوردن کشید وبهم نگاه کرد:

_ کدوم اتفاق؟


romangram.com | @romangram_com