#شروع_از_پایان_پارت_4
بالاخره به رشت رسیدم،بااین رانندگی واقعا کارم هنر بود،همش از وسط خیابون میومدم و چرخ میخوردم اینور اونور ولی حالا یه کم رانندگیم قابل تحمل تر شده بود، بهش زنگ زدم و ازش خواستم بیاد تو خیابون اصلی تا بتونم پیداش کنم و خودم همینجور تو خیابونا چرخ میخوردم،یه ساعتی همینجور میگشتم ولی خبری نبود، تا اینکه چشمم خورد خورد به آینه بغل دیدم که یه بچه داره دنبال ماشین میدوه،زدم رو ترمز و پیاده شدم،یه لحظه وایستاد سر جاش و با شک بهم زل زد،چشماش گریه ای بود،یه پسر بچه ی 4-5 ساله ی خوشگل چشم و مو عسلی بود،یه قدم رفتم جلو که خودش دویید و پرید تو بغلم،به خودم فشردمش و نازش کردم:
_ آروم باش عزیزم...چیزی نیست...من اینجام.
سرشو از رو سینه ام برداشت و با یه حالت گنگ بهم نگاه کرد،موهاشوبا انگشت از رو پیشونیش کنار زدم و بهش لبخند زدم:
_ اسمت چیه عزیزم؟
_ آرش.
_اسم من هم کیاناست.میای با هم دوست بشیم؟
سرشو به معنی تایید تکون داد.
_ منو میبری پیش بابات و مامان بزرگت؟
دوباره با سر تایید کرد،دستشو گرفتم و بردمش تو ماشین،خودمم نشستم و ازش خواستم راهنمایی کنه تا بریم خونشون.
وقتی رسیدیم ورفتیم تو خونشون هم خیلی بوی بدی می اومد هم قیافه ی جسدها خیلی وحشتناک شده بود،دیگه نمیتونستم بشورمشون فقط باید خاکشون میکردم،وقتی بهش گفتم سرشو به تندی تکون داد و با گریه مخالفت کرد،کنارش زانو زدم و خواستم متقاعدش کنم:
_ ببین آرش من با مادر خودم هم همین کارو کردم،ما نمیتونیم بزاریم همینجوری بمونن،اگه این کارو نکنیم اونا آرامش پیدا نمیکنن و از دست ما ناراحت میشن.
romangram.com | @romangram_com