#شروع_از_پایان_پارت_38

_ معلومه که میتونی......کاری نداره....من خودم بهت میگم باید چیکار کنی..... من یه جراحم

_ واقعا؟....داری برای دلخوشی من اینو میگی

_ واقعا....زود باش برو دیگه .... قبلش یه چیزی بیار تا جلوی خونریزی رو بگیرم

کاری که گفته بود و کردم و رفتم تو خیابونا دنبال درمونگاه بالاخره یکی پیدا کردم و از جایی که خودش گفته بود وسایلی رو که میخواست برداشتم و به سمت خونه حرکت کردم.

در هال و که باز کردم دیدم بهزاد همونجور که روی زمین نشسته و به مبل تکیه داده ، سرش روی مبل افتاده وصورتش بینهایت رنگپریده است، با نگرانی به طرفش رفتم ، با گریه تکونش دادم ولی حرکتی نکرد، دستمو کشیدم به صورتش که از ته ریش زبر شده بود، بازم تکون نخورد،بی اراده با صدای بلند زدم زیر گریه،آرش هم اومده بود کنارم وایستاده بود وهمراهیم میکرد که یه دفعه دیدم تکون خورد و چشماشو باز کرد، بیحرکت نگاهش کردم اونم با بیحالی نگاهم میکرد:

_ اومدی؟

سرمو تکون دادم:

_ اوهوم.

_ زود باش

و پیرهنش و زد بالا

خیلی خون ازش رفته بود،جایی که نشسته بود پر خون شده بود.اشکامو کنار زدم و بهش نگاه کردم ،منتظر بودم بهم بگه چیکار کنم، به سختی گفت:

romangram.com | @romangram_com