#شروع_از_پایان_پارت_35


با نوری که از پنجره میخورد به چشمام بیدار شدم،خودمو مرتب کردم تا برم پایین از فکر اتفاقات دیشب مو به تنم راست میشد،تصور اینکه اگه دیشب جیمز بلایی سرم میاورد الان باید چه خاکی تو سرم میکردم دلم و زیر و رو میکرد،وقتی رفتم پایین بهزاد و آرش داشتن صبحونه میخوردن ولی خبری از جیمز نبود،سلام کردم و نشستم بهزاد یه جوری نگام میکرد ،با نگرانی ،انگار هنوز مشکوک بود که من بخوام با ژان پل برگردم،گذاشتم تو افکار پوچ خودش بمونه چون یه کم تنبیه براش لازم بود.

_ جیمز کجاست؟

با تعجب توام با عصبانیت بهم نگاه کرد:

_ نمیخواد نگران اون باشی،به اندازه ی کافی تو این شهر خونه هست که آواره نشه......نترس میتونه از پس خودش بربیاد.

خودمو با فنجونم مشغول کردم و همونطور که سرم پایین بود زیر لب غریدم:

_ بره بمیره.

با تردید گفت:

_ ژان پل امروز برمیگرده

با بدجنسی گفتم:

_ چه خوب


romangram.com | @romangram_com