#شروع_از_پایان_پارت_33


دیگه هیچی نگفت،فقط با دستای کوچولوش آروم اشکامو پاک میکرد،در اون حال هیچی به اندازه ی آغوش آرش نمیتونست آرومم کنه،وقتی نگاهش میکردم و میبوسیدمش همه چیز و فراموش میکردم و فقط اونو میدیدم،خودمم نمیدونستم این همه عشق و علاقه یه دفعه از کجا اومده بود، وقتی که بلند شدم یه تصمیم مهم گرفته بودم،اونقدر از بهزاد عصبانی بودم که تصمیم گرفتم وقتی ژان پل برگشت، من و آرش هم باهاشون بریم،هر چند که یه چیزی ته دلم نمیخواست از اونجا برم که اونم گذاشتم به حساب دوری از وطن و این جور چیزا.

وقتی این موضوع و با جیمز در میون گذاشتم خیلی خوشحال شد،همون موقع به ژان پل زنگ زد و موضوع و بهش گفت و ازش خواست زودتر برگرده،انگار هول بود که نکنه من پشیمون بشم،همش با ذوق و شوق تشویقم میکرد و میگفت که همین کار درسته و این که بخوام اینجا با بهزاد تنها بمونم دیوونگیه. هر چقدر اون بیشتر ذوق میکرد من بیشتر ترس برم میداشت،نگاهش و اصلا دوست نداشتم چون معلوم بود که دوستانه نیست بلکه هیزه.

برای ناهار بهزاد نیومد و ما سه تایی ناهار خوردیم،ته دلم نگرانش بودم چون برام عجیب بود که بعد از اون همه ندید بدید بازیش در رابطه با جیمز بخواد منو باهاش این همه وقت تنها بذاره.بالاخره نزدیکای ساعت 3 پیداش شد،جیمز هم انگار بخواد حریف و به زمین بکوبونه فوری رفت تو حیاط و همه چی رو گذاشت کف دست بهزاد،و بعد با لبخند پیروزمندانه ای بهش نگاه کرد.بهزاد کلافه دستش و میکشید به پشت موها و پشت گردنش و با قیافه ی گرفته بهش نگاه میکرد حرفاش که تموم شد با اخم به سمت در ساختمون اومد،منتظر بودم که بیاد و دوباره یه گرد وخاک اساسی راه بندازه ولی ظاهرا از این خبرا نبود چون اومد طرفم و بدون اینکه سرشو بیاره بالا با همون قیافه ی اخمو گفت:

_ معذرت میخوام به خاطر رفتار صبحم،

و سرشو بالا آورد وباحالت خاصی ادامه داد:

_ منو ببخش

و رفت.همین .... فقط همین چند کلمه،ولی نمیدونم چرا همین حرفای به ظاهر ساده اینقدر روم تاثیر گذاشته بود که تا چند لحظه همون جا خشکم زده بود ونمیتونستم تکون بخورم ،شاید به خاطر لحن خاصش بود و یا طرز نگاهش....اگه در اون لحظه میتونستم حرف بزنم قطعا میگفتم نه تو منو ببخش... غلط کردم...اصلا گه خوردم.ولی خدا رو شکر در اون لحظه زبونم بند اومده بود و چند دقیقه بعدش عقلم اینقدر سر جاش اومد که بفهمم فکرام خیلی احمقانه است. چه معنی میده که هر غلطی خواست بکنه بعد بگه معذرت میخوام،مگه الکیه .... منو بی صاحب دیده هر کاری دلش میخواد میکنه.

اون شب موقع شام بازم بهزاد نیومد پایین با ما شام بخوره وجیمز هم نمیدونم این وسط چه مرگش شده بود که عوض اینکه مثل صبح تا حالا که بلبل زبونیش گل کرده بود و سر منو میخورد حرف بزنه،بازم مثل چی بهم خیره شده بود جوری که نتونستم دیگه تحمل کنم و به بهانه ی خوابوندن آرش بلند شدم و رفتم بالا.ملافه ی آرش و عوض کردم وصبر کردم وقتی خوابش برد رفتم که بخوابم.

هر چقدر غلت میزدم خوابم نمیبرد همش به این فکر میکردم که کار درستی میکنم که میخوام از این جا برم یانه؟ و مدام قیافه ی بهزاد موقع عذر خواهی جلوی چشمم میومد.کم کم چشمام داشت گرم میشد که از حس یه چیز خیس و نرم روی گردنم از خواب پریدم،برگشتم ببینم کیه که با جیمز مواجه شدم که با اون چشمای هیزش به یقه ام خیره شده بود:

_ نمیدونی چقدر خواستنی هستی،تا حالا هیچ زنی رو به اندازه ی تو نخواستم...


romangram.com | @romangram_com