#شروع_از_پایان_پارت_32

_ تا وقتی من زنده ام هیچ غلطی نمیتونی بکنی.

و بعد بدون اینکه منتظر جوابم بمونه با سرعت از اتاق خارج شد، با گریه فریاد زدم:

_ مگه تو کیه منی؟آشغال بی شعور، ازت متنفرم...کثافت...

و همونجا خودمو رو زمین انداختم و زار زار گریه کردم،اون اصلا تعادل روحی نداشت اون از دیروزش این هم از امروزش.صدای در حیاط و شنیدم که محکم به هم کوبیده شد، همونجور که رو زمین نشسته بودم و گریه میکردم دیدم جیمز اومده بالای سرم:

_ چی شده عزیزم؟ چی بهت میگفت؟

با سرعت از جام بلند شدم،اشکامو زدم کنار و گفتم:

_ تنهام بذار

از پله ها دوییدم بالا و خودم و انداختم رو تخت و گریه رو از سر گرفتم،چند دقیقه ای گذشت که با کشیده شدن دستی روی بازوم به خودم اومدم، سرمو برگردوندم و آرش و دیدم که صورتش خیس اشک بود،دستم و دراز کردم، کنار خودم خوابوندمش:

_ چیزی نیست قربونت برم،من فقط دلم گرفته بود.

_ ولی تو و بهزاد با هم دعوا میکردین...

_ دیگه دعوا نمیکنیم

romangram.com | @romangram_com