#شروع_از_پایان_پارت_31


_سلام عزیزم نمیخوای از تخت بیای بیرون؟ بیا بریم با هم یه صبحونه ی خوشمزه درست کنیم.

ولی آرش جوابم و نداد و فقط نگاهم میکرد،رفتم که پتو رو از روش بردارم ولی پتو رو سفت گرفت و نذاشت کنار بزنمش،از بویی که میومد فهمیدم خودش و خیس کرده و از همین خجالت میکشه،ازش خواستم بلند شه تا ببرمش حموم،حمومش کردم و لباس تمیز تنش کردم ولی آرش همچنان ساکت بود و سرش پایین بود،بوسیدمش و خواستم با شوخی و خنده روحیه شو برگردونم،میدونستم که به خاطر استرس و ترس خودشو خیس کرده وعجیب بود که چطور این چند شب خودشو تونسته بگیره. به نظرم بهترین کار این بود که به روش نیارم.موقعی که داشتم میز صبحونه رو میچیدم ازش میخواستم کمک کنه تا سرش گرم شه و بدونه که از دستش ناراحت نیستم.وقتی داشتم برای خودم و آرش چایی میریختم جیمز هم اومد سلام کرد و پشت یه میز نشست،براش چایی ریختم و گذاشتم جلوش که متوجه شدم بازم بهم زل زده، همش تقصیر بهزاد بود با این لباسای مزخرفی که برام آورده بود،لباسی که تنم بود یه لباس حریر سبز بود با خطوط سفید که آستین و دامن کوتاهی داشت ویقه ش هم شل بود و وقتی خم میشدم تمام زندگانیم پیدا بود،همینجور که زیر لب به بهزاد فحش میدادم نشستم و خودمو با چاییم سرگرم کردم، همون موقع بهزاد هم اومد داخل و بعد از سلام برای خودش چایی ریخت و در حالیکه با اخم به جیمز که هنوز چشم از من برنداشته بود، نگاه میکرد نشست.موقع خوردن هیچ کس حرف نمیزد،قیافه ی همه مون البته به غیر از جیمز تو هم بود،زودتر از همه بلند شدم و خودمو با تمیز کردن آشپزخونه سرگرم کردم،آرش از آشپزخونه رفت بیرون اما اون دو تا انگار خیال بیرون رفتن نداشتن،بهزاد از جیمز پرسید که کی خیال داره برگرده اونم جواب داد به محض اینکه ژان پل دست از دیوونگی برداره و برگرده اینجا.مطمئنم در اون لحظه بهزاد از اینکه مخ ژان پل رو زده بود که واسه خودش زندگی کنه حسابی پشیمون شده بود چون مثل روز روشن بود که از جیمز اصلا خوشش نمیاد. جیمز اومد کنارم و خواست تو شستن ظرفها بهم کمک کنه منم مخالفتی نکردم در همین حین خاطرات با مزه ای از ظرف شستن های قبلیش و برام تعریف میکرد که باعث شد من بلند بلند بخندم،یه لحظه که به خودم اومدم بهزاد بازومو محکم گرفته بود و با عصبانیت منو با خودش از آشپزخونه میکشید بیرون و جیمز هم همینجور که بشقاب دستش بود با دهن باز فقط نگاهمون میکرد،حقم داشت این کار بهزاد برای خودمم اصلا قابل درک نبود، هولم داد توی نزدیکترین اتاق به آشپزخونه و در و بست:

_ چه غلطی داشتی میکردی؟

اولش هنگ کرده بودم و فقط با تعجب نگاهش میکردم،اما فوری به خودم اومدم واز اینکه اینجوری وبا این لحن باهام حرف میزد حسابی از کوره در رفتم،اون هیچ حقی نداشت:

_ خودت چه غلطی داری میکنی؟فکر کردی کی هستی؟ها؟

اومد جلو و بازوهامو چسبید:

_ حالا دیگه با اون مرتیکه ی الدنگ هر و کر راه میندازی آره؟

بازوهام خیلی درد گرفته بود،داد زدم:

_ آره،دوست دارم،دلم میخواد،به تو چه؟

یه سیلی محکم زد تو گوشم،شوری خون و تو دهنم حس کردم،اشک تو چشام حلقه زده بود،با خشم از بین دندونای قفل شده اش گفت:


romangram.com | @romangram_com