#شروع_از_پایان_پارت_30
_ بهزاد که به نیک گفته بوده ما نمیایم ،اون نباید شما رو سر خود میفرستاد.
بهم نزدیک شد و گفت:
_ تو چطور میتونی اینجا بمونی؟ تو میتونی تنهایی زندگی کنی؟
_ راستش این تصمیم بهزاده
_ مگه تو نمیتونی خودت برای خودت تصمیم بگیری؟چرا باید اختیارت وبدی دست کسی دیگه.........خدای من تو خیلی خوشگلی....
از این پرش ناگهانیش به یه حرف دیگه خیلی تعجب کردم،این دو تا موضوع چه ربطی به هم داشت؟
_ ممنونم ولی این تصمیم خودم هم هست.
و از زیر نگاه خیره اش فرار کردم و ازآشپزخونه رفتم بیرون و روی مبل کنار آرش نشستم،اونم اومد و همونجور که نگاهش روم ثابت بود روبه روم نشست،که این حرکتش از دید بهزاد پنهون نموند، چون با تعجب بهمون نگاه میکرد و بعد چشمای پر از سوالشو به من دوخت.منم که اصلا به روی خودم نیاوردم.
حالا موضوع حرفاشون عوض شده بود و بحثشون سر این بود که ژان پل هم تصمیم داشت چند روزی بمونه و بعدا برگرده،میگفت همیشه دوست داشته جهان گردی کنه ولی وسعش نمیرسیده و حالا بهترین فرصته و اینکه چه معنی میده که دم به دقیقه گوش به فرمان نیک باشه و اوامرشو انجام بده،به مردم کمک میکنه ولی خودشو هم تحت فشار نمیذاره،میگفت مردم اگه یه کم این ور اون ور تنها بمونن که طوریشون نمیشه و قطعا میتونن از پس خودشون بر بیان، پس دلیلی نداره که من خودمو از پا بندازم.ظاهرا تو همین چند دقیقه ای که بهزاد و باهاش تنها گذاشته بودیم خوب تونسته بود مغزشو بپزه و احساسات آزادی طلبانه شو بیدار کنه،فکر کنم آخرش سرشو به باد بده با این افکارش.
خلاصه ژان پل که ظاهرا به جاهای تاریخی خیلی علاقه داشت،ازمون خواست یه جای تاریخی تو ایران بهش معرفی کنیم تا جهان گردیش و از همین ایران شروع کنه،ما هم تخت جمشید و بهش پیشنهاد دادیم و قرار شد که فردا به سمت شیراز پرواز کنه،ولی جیمز خستگی رو بهانه کرد و به این شکل از همراهیش سرباز زد،ته دلم از اینکه قرار بود چند روز با جیمز و بهزاد تنها باشم میترسیدم،بازبهزاد یه چیزی، ولی درحال حاضر به هیچکدومشون اعتباری نبود.
صبح که از خواب بیدار شدم ژان پل رفته بود،خواستم برم پایین صبحونه درست کنم ولی قبلش رفتم اتاق آرش تا بیدارش کنم،تو تختش دراز کشیده بود ولی بیدار بود:
romangram.com | @romangram_com