#شروع_از_پایان_پارت_29
_ کیانا جون من تو رو اندازه ی مامانم دوست دارم.
_ چی؟....آره عزیزم منم تو رو خیلی دوست دارم
تو بغلم فشردمش و آروم گفتم:
_ فقط خدا میدونه چقدر....
صدای ماشین از بیرون اومد،حتما بهزاد اینا برگشته بودن،با آرش از ساختمون رفتیم بیرون،بهزاد با دو نفر دیگه داشتن میومدن داخل،من فکر میکردم یه نفر باشه ولی دو تا بودن،یه مرد تقریبا 50 ساله ی خوشتیپ با موهای نقره ای خیلی خوشرنگ و چشمای سبز ولی نه مثل مال من، چشمای من سبز تیره بود ولی اون چشماش سبز روشن بود،با این که هنوز باهاش حرف نزده بودم ازش خوشم اومد،منو یاد بابام مینداخت،و اون یکی یه پسر 27_28 ساله میخورد با موهای بور خیلی روشن وپوست خیلی صورتی،خیلی خیلی رنگ پوستش جالب بود به قیافه اش میخورد که از روسیه از زیر یه عالمه برف بیرون اومده باشه، نکته ی جالب در مورد اون نوع نگاهش بود که من اصلا خوشم نمیومد به نظرم هیز بود تا چشمش به من افتاد یه لبخند مسخره تحویلم داد.بهزاد اومد جلو و درحالیکه به مرد پنجاه ساله اشاره کرد گفت:
_ کیانا معرفی میکنم این آقا ژان پل هستن و ایشون هم جیمز.
ومتقابلا منو به اونا معرفی کرد،باهاشون دست دادم و تعارفشون کردم بیان تو،ازشون دعوت کردم سر میز بشینن تا براشون غذا بیارم،غذا رو که براشون بردم،ژان پل شروع کرد به خوردن و با انگلیسی دست و پا شکسته اش سعی داشت تعریف کنه ،به خورشت قورمه سبزیم میگفت سوپ و داشت خالی خالی میخوردش،به سختی جلوی خودم و گرفتم که نخندم وازش خواستم مثل بهزاد بخوره،غذام واقعا خوشمزه شده بود و اونا مدام ازش تعریف میکردن البته به غیر از بهزاد که سرشو انداخته بود پایین و و در حین غذا خوردن به هیشکی نگاه نمیکرد،شیطونه میگفت بشقابشو وردارم وبکوبم تو سرش،پسره ی .......،باید در اولین فرصت بهش گوشزد کنم که جنتلمن بودن و از این آقایون یاد بگیره.هر چندجیمز مدام با لودگی از غذام تعریف میکرد ولی باز بهتر از این بود که مثل گاو سرت وبندازی پایین وفقط بلومبونی.
بعد از ناهار من میز وجمع کردم و رفتم تو آشپزخونه ظرفا رو بشورم اونام رفتن رو راحتی ها و نشستن با بهزاد بحث کردن که چرا نمیخواد با اونا بیاد و این چیزا،ایندفعه برای اینکه جیمز هم متوجه حرفاشون بشه انگلیسی حرف میزدن،جیمز آلمانی بود ولی انگلیسی هم بلد بود. تو آشپزخونه مشغول بودم که دیدم جیمز اومده پشت سرم وایستاده،ازم یه لیوان آب خواست بهش دادم،آبشو خورد ولی انگار خیال رفتن نداشت،منم برای اینکه رسم ادب و به جا بیارم ازش پرسیدم خلبانه؟ که گفت نه دندون پزشکه ولی یه هواپیمای خصوصی داشته و تا حدی از کار هواپیماها سر درمیاره،ولی تو این سفرها ژان پل خلبانه و اون کمک دستش.ازش پرسیدم:
_ مگه قبل از اینجا جای به دیگه ای هم پرواز کردین؟
_ فقط مصر،رفته بودیم دنبال یه پیرمرد ویه دختر 14 ساله،و برای دومین جا اومدیم دنبال شما،این اصلا درست نیست که حالا شما نخواین با ما برگردین،یعنی ما این همه راهو الکی اومدیم
romangram.com | @romangram_com