#شروع_از_پایان_پارت_28
_ همچین چیزی گفتم؟
و دوباره راه افتاد،از اول خیلی اخلاقش خوب بود که حالا همچین اخم کرده که با یه من عسل هم نشه خوردش؟داد زدم:
_ پس واسه ناهار منتظریم...
از همونجا داد زد:
_ بخورین من دیر میام
راست میگفت فرود گاه که به این نزدیکیا نبود،من و آرش ناهارمون و خوردیم و یه کم باهاش بازی کردم،بعد از یه کم سرشو گذاشت رو پام و ازم خواست همینجور که براش یه قصه تعریف میکنم دست بیارم تو موهاش،میگفت مامان بزرگش همیشه اینکار و میکرده و خیلی خوشش میاد،براش قصه ی زیبای خفته رو تعریف کردم،آخرش بهم گفت:
_ کیانا جون میشه توام هر وقت خواستی منو بیدار کنی با بوس بیدارم کنی؟
_ آره عزیزم چرا نمیشه
_ الانم منو میبوسی
_ معلومه که میبوسم چرا که نه
و اومدم لپشو ببوسم که لبام درد اومد،بالکل قضیه ی صبح و یادم رفته بود،گندت بزنن بهزاد....
romangram.com | @romangram_com