#شروع_از_پایان_پارت_25
_ شاید الان بدون اشکال و آرمانی به نظر بیاد اما تاریخ ثابت کرده که هر کسی که به قدرت برسه به طرز غیر ارادی ای جاه طلب و خود رای میشه اونوقت یکی مثل من و تو باید توسری خور باشیم،اما اگه اینجا بمونیم حداقل میتونیم خودمون برای خودمون تصمیم بگیریم ولی در عین حال رابطه مونو با اونا حفظ کنیم تا اگه یه وقت به مشکل برخوردیم ازشون کمک بخوایم...حتما خدا از بوجود آوردن این شرایط دلایلی داشته که من فکر میکنم یکی از اون دلایل اینه که از زیر حکومت کسای دیگه در بیایم و آزادی عمل داشته باشیم...
یه دفعه ساکت شد و به فکر فرو رفت انگار که داشت به خودش فشار میاورد که یه چیزی بگه که گفتنش براش خیلی سخته،بالاخره دهن باز کرد:
_ اما تو میتونی خودت برای خودت تصمیم بگیری، اگه بری ناراحت میشم و برات نگران میشم ولی نمیتونم تو رو وادار به کاری کنم.
و بعد انگار که منتظر جواب از طرف من باشه بهم خیره موند.بهش لبخند زدم وگفتم:
_ من بهت اعتماد میکنم.
اونم لبخند زد و به طرف پنجره برگشت.منم کار خودمو از سر گرفتم که پرسید:
_ وقتی که تنها بودی از این نمیترسیدی که چطوری میخوای با مردهای دیگه روبرو میشی و در مقابلشون از خودت دفاع کنی؟
و اینجا بود که اون جمله ی مسخره از دهنم پریدبیرون، با لبخند و بدون اینکه به جمله ام فکر کنم گفتم:
_ چرا خیلی میترسیدم،ولی الان خیلی خوشحالم که تو سردی و مثل بقیه ی مردا رفتار نمیکنی.
یه دفعه دستم تو هوا خشک شد و به یه نقطه مات شدم،تازه داشتم میفهمیدم که چه حرف مزخرفی زدم،اصلا نمیدونم کلمه ی سرد و از کدوم جهنم دره ای پیدا کردم،یادم نمیاد تا حالا ازش استفاده کرده باشم،با احتیاط به امید اینکه حرفمو نشنیده باشه بهش نگاه کردم که دیدم داره با خشم بهم نگاه میکنه واز چشماش آتیش میزنه بیرون،یه پوزخند عصبی زد و گفت:
romangram.com | @romangram_com