#شروع_از_پایان_پارت_24

بهزاد رفت لباسایی که برام گرفته بود و آورد ومن یکی یکی آوردم بیرون،لباس زیاد گرفته بود،سلیقه ش هم خیلی خوب بود،ولی بیشتر لباسایی که آورده بود یا پیرهنای کوتاه ویقه باز بود یا تاپای بندی،جای شلوار هم دامن کوتاه و شلوارک آورده بود،تنها چیز به درد بخورش یه دونه شلوار جین بود،میخواستم گله کنم ولی با خودم گفتم ولش کن همین روزا خودم میرم واسه خودم لباس پیدا میکنم دیگه.

اونروز هم هر طوری بود گذشت تا اینکه فرداش یه اتفاق خیلی گندی برام افتاد که البته مقصرش خودم بودم،کاش هیچ وقت دهنم و بدون فکر باز نمیکردم،اونروز صبح بعد از اینکه صبحونه مون و خوردیم تلفن زنگ خورد و بهزاد بلند شد بره تو حیاط که راحت با نیک حرف بزنه ،آرش هم رفت دنبال بازی خودش،منم رفتم توی اتاق آرش که هم اتاقشو مرتب کنم و هم لباسایی که دیشب برا خودش گرفته بود و بچینم تو کمد،چند دقیقه ای که گذشت بهزاد با عصبانیت اومد داخل اتاق،چند دقیقه ساکت به لبه ی پنجره تکیه داد و هیچی نگفت،و یه دفعه خیلی آروم ولی خشک در حالیکه به یه نقطه خیره شده بود شروع کرد به حرف زدن:

_ میخواستی بدونی چرا نمیخوام حرفای نیک و بدونی؟ چون اون همش اصرار میکنه که ما بریم اروپا و همه دور هم جمع بشیم،امروز هم بدون اینکه به من چیزی بگه یه نفر و با هواپیما فرستاده دنبالمون.

_ اینکه خیلی عالیه.

داد زد:

_ چی؟ کجاش عالیه؟تو تا حالا تو غربت زندگی کردی که این حرف و میزنی؟

_ نه تا حالا زندگی نکردم ولی ما الان توی شرایط عادی نیستیم،اونجا واینجا چه فرقی میکنه؟مهم اینه که دور هم باشیم.

_ اگه دوست داشته باشن اونا میتونن بیان اینجا ولی من از اینجا جم نمیخورم،همین کوچه های خالی و درب وداغون تهران و با هیچ کدوم از شهرای پر زرق و برق اونجا عوض نمیکنم...

_ اما اینجوری ما از تمدن دور میمونیم...

_ ما هر وقت بخوایم میتونیم با اونا ارتباط برقرار کنیم،از هیچ تمدنی هم قرار نیست دور بمونیم،اگه بریم اونجا از قرار معلوم همین نیک که اینقدر بهش اعتماد داری میخواد بشه رهبر....

_ خوب چه اشکالی داره؟

romangram.com | @romangram_com