#شروع_از_پایان_پارت_23


_چی شده؟کیانا تو حالت خوبه

من همونجور که آرو آروم گریه میکردم با بهت نگاش میکردم،سعی میکردم نفس عمیق بکشم اما نمیشد،رفت برام یه لیوان اب آورد و به زور چند قلپ به خوردم داد،یه دفعه راه نفسام باز شد و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن.سرمو تو آغوش گرفت و خواست آرومم کنه:

_ شششش .....آروم ...چیزی نیست عزیزم...آخه به من بگو چی شده؟

سرمو بیشتر تو سینه اش فرو بردم و همونجور که گریه میکردم با هق هق بریده بریده گفتم:

_ من...فک....کر...دم .....ولم....کردین...

_ آخه من چرا باید ولت میکردم هان؟

سرمو از رو سینه اش برداشتم وبا دست اشکامو پس زدم :

_چون وقتی رفتی بیرون خبرم نکردی،حتی برام یادداشت نذاشتی ،چون وقتی نیک زنگ میزنه به من نمیگی چی بهت میگه....من ترسیده بودم،خیلی زیاد

_ تو اون قدر خسته بودی ، که من فکر نمیکردم حالا حالاها بیدار بشی،ما رفته بودیم یه کم لباس برا تو و آرش گیر بیاریم. در مورد نیک هم حالا بعدا که حالت بهتر شد بهت میگم.

یه نفس راحت کشیدم و سرمو تکیه دادم به مبل که چشمم به آرش افتاد که با چشمای گریه ای زل زده بود به من،با بی حالی یه لبخند بهش زدم و دستامو دراز کردم که بیاد بغلم که آروم اومد تو بغلم و بدون هیچ حرفی سرشو گذاشت رو شونه ام. چه بچه ی آروم وساکتی بود.


romangram.com | @romangram_com