#شروع_از_پایان_پارت_22

_ نمیدونم.من میخوابم ،اگه کار ی داشتی صدام کن.

رفتم بیرون تا بخوابه،یه اتاق برای آرش انتخاب کردم و یکی برا خودم،از آرش خواستم بخوابه اما خیال خوابیدن نداشت،هر جایی من میرفتم دنبالم میومد،رفتم تو اشپزخونه ی مجهز و لوکسش و برا نهار به درخواست آرش یه ماکارونی خوشمزه درست کردم ،سه ساعتی از وقتی بهزاد خوابیده بود میگذشت،از آرش خواستم بره واسه نهار صداش کنه.

یکی دو روزی گذشت،توی این مدت پای بهزاد هم دیگه خوب شده بود،چند باری هم با نیک تماس برقرار کردیم ، که البته هر بار بهزاد باهاش حرف میزد و به من درست نمیگفت که چی به هم میگن،روز دوم بهزاد گفت باید بریم بیرون و جنازه ها رو تا جایی که میتونیم جمع کنیم وبسوزونیم،چون دیگه پنجره رو هم نمیشد باز کرد،صبح زود از خونه رفتیم بیرون،آرش هم با خودمون بردیم،چون نمیشد تو خونه تنها بمونه،بهزاد ماشینو میروند و بعد از کمی که روندیم کنار یه ماشین آشغال جمع کن نگه داشت و از من خواست با ماشین دنبال ماشین آشغالی که اون میروند حرکت کنم،دماغامونو با پارچه پوشونده بودیم اما چندان اثری نداشت،قرار بود از دور وبر خونه ی بهزاد شروع کنیم به جمع کردن.اولین جایی که وایستاد از من هم خواست پیاده بشم و کمکشکنم تا جنازه رو بلند کنه،قیافه ی جنازه به طرز فجیعی وحشتناک شده بود،با وجود اینکه دستکش دستم بود حتی از تصور اینکه بخوام بهش دست بزنم حالم بد میشد،نتونستم جلوی خودمو بگیرم و رفتم گوشه ی خیابون بالا آوردم.از بهزاد خواستم دست از سرم برداره،اونم وقتی دید حالم اونجوریه دیگه چیزی نگفت و خودش رفت سعی کنه جنازه رو جابه جا کنه،بلند کردنش برای بهزاد نمیتونست کار سختی باشه ولی داشت سعی میکرد جوری جا به جاش کنه که کمترین تماس و با بدنش داشته باشه،وقتی دیدم که چقدر این کار سختشه رفتم جلو و با اکراه یه طرف دیگه شوگرفتم و باهم انداختیمش تو ماشین آشغالی،اون روز تا ساعت 3-4 کارمون این بود که جنازه ها رو جمع کنیم و وقتی ماشین پر شد ببریماطرف شهر تو محوطه ی باز رو هم بریزیم رو هم ،طرفای ساعت 4 رفتیم و جنازه ها رو که اندازه ی یه کوه شده بود آتیش زدیم،صحنه ی وحشتناکی بود انگار همه ی اون مرده ها داشتن بهمون نگاه میکردن ودور سرمون میچرخیدن،اون روز نهار نخوردیم ، در واقع اصلا نمیتونستیم بهش فکر کنیم،ولی این وسط به آرش بیگناه که تو ماشین خوابش برده بود هم یادمون رفته بود نهار بدیم.عصر خسته و کوفته ی جسمی و روحی برگشتیم خونه.قبل از هر چیز خودمو انداختم تو حموم و همچین شروع کردم به سابوندن خودم که یه لایه از پوستم فکر کنم رفت،حمومم که تموم شد تازه یادم اومد که هیچ لباسی غیر از همین لباسای کثیفم ندارم،از سر ناچاری بهزاد و صدا زدم و ازش خواستم یه دست لباس بهم بده، برام یکی از پیرهنا و شلوارکای خودشو آورد،میگفت شلوارک آوردم که برات اندازه ی شلوار بشه،ازش خواستم یکی از لباسای مامانشو بیاره که گفت با پدر مادرش زندگی نمیکرده،چاره ای نداشتم باید همینا رو میپوشیدم،پیرهنش برام اندازه ی مانتو شده بود وشلوارکش اندازه ی یه شلوار گشاد و بی ریخت،کمر شلوارک هم اینقدر گشاد بود که اگه ولش میکردم فوری میافتاد پایین ، رفتم بیرون ویه سنجاق پیدا کردم و محکمش کردم.رفتم پایین که دیدم بهزاد حموم کرده وتمیز با آرش نشسته و دارن املت میخورن.

همین که چشمشون به من افتاد شرع کردن بلند بلند خندیدن.زیر لب غریدم:

_ رو آب بخندی ....بچه پررو

و بدون تعارف رفتم نشستم و واسه خودم لقمه گرفتم،هنوز لقمه ی دومم و قورت نداده بودم که یه لحظه صحنه ی کوه جنازه ها اومد جلو چشمم،بی اراده و بی صدا چند قطره اشک از چشام سر خورد پایین،بغضم وهمراه با لقمه به سختی فرو دادم و پاشدم برم که بهزاد گفت:

_ چی شد؟

_ هیچی من میرم بخوابم

فکر کنم دیگه تا آخر عمرم باید با ارواح زندگی کنم.هر چقدر میخواستم بهشون فکر نکنم فایده نداشت،صحنه ش همش میومد جلو چشمم.

رفتم بخوابم ،اینقدر خسته بودم که همین که سرم به بالش رسید خوابم برد،اما چه خوابی؟همش کابوس میدیدم،آخرش هم با ترس و وحشت از خواب پریدم،عوض اینکه خستگیم در بره بدتر کلافه شده بودم،هوا دیگه تاریک شده بود،با همون حال بلند شدم و رفتم پایین ،خبری ازشون نبود،صداشون کردم،همه ی اتاقا رو گشتم،آشپزخونه،حموم، حیاط،ولی نبودن،ماشین هم نبود،برگشتم داخل خونه و مثل آدمای مسخ شده رو مبل نشستم،اون ولم کرده بود....تمام افکار بد با سرعت به سمت مغزم هجوم آورد،اون منتظر یه فرصت بوده تا ولم کنه،برای همین هم همیشه خودش با نیک حرف میزد و به من نمیگفت چی به هم میگن،اون از من بدش میومد....آخه چرا؟؟؟ با صدای بلند گریه میکردم،همینجور نشسته بودم و اشک میریختم،دیگه صدام هم در نمیومد،اون حق نداشت آرش و با خودش ببره،من آرش و پیدا کرده بودم،اون چیکاره بود...

یه دفعه صدای حرف زدن و خنده از بیرون اومد ،در باز شد و بهزاد و آرش با خنده وارد شدن،بهزاد همونجور که میخندید به من نگاه کرد،که یه دفعه خنده رو لباش خشکید و پلاستیکایی که دستش بود و ریخت رو زمین و با سرعت به سمتم اومد ،کنارم نشست و دستم و گرفت تو دستش و با نگرانی پرسید:

romangram.com | @romangram_com