#شروع_از_پایان_پارت_158
_ نه عجیب نیست ، خودم خیلی بیشتر از تو میترسم........یادته شب آخر بهت گفتم میترسم بخوابم ؟........ولی تو بهم گفتی نترس بخواب، من تنهات نمیذارم ، اینجام .........و حالا اینجایی ، سر حرفت موندی.........حالا من بهت میگم برو بخواب ، من همینجا منتظرت میمونم .........
بعد از چند دقیقه سکوت از جاش بلند شد و اماده ی رفتن شد ، دم در حیاط بغلم کرد و با شدت شروع کرد به بوسیدنم ، انگار میترسید دیگه نتونه منو ببوسه ، بعد از چند لحظه با لبخند موهاشو نوازش کردم و سرشو از رو گردنم برداشتم ، وقتی لبخندمو دید اونم لبخند زد و دستشو کشید تو موهاش :
_ تا کی وضعمون همینه کیانا ؟
با لبخندی که هنوز رو لبم نگه داشته بودمش شونه هامو به علامت ندونستن انداختم بالا ........خودش جواب داد :
_ خیلی زود میام خواستگاریت ......
و سریع اضافه کرد :
_ گوشیتو روشن بذار ، کاری داشتی هم زنگ بزن....
و سریع از در خارج شد ،
پشت در نشستم و بی اراده اشک ریختم ، اما اینبار اشک شوق ......اشک خوشحالی........خدا چقدر بهم لطف داشته ، اگه آرش و هم بهم بده لطفشو در حقم تموم میکنه ........بعد از دقایقی از جام بلند شدم و به مریم زنگ زدم تا تو شادی خودم شریکش کنم ، ولی مریم قبل از من خبر داشت که بهزاد یادش اومده ، طبق معمول ژان پل بهش گفته ..........حالا نوبت مریم بود که به خاطر دور بودن از ژان پل اشک بریزه و من دلداریش بدم ، بهش قول دادم من و بهزاد هر کاری از دستمون بربیاد برای راضی کردن خانواده ش انجام بدیم ، هر چند کار خیلی سختی به نظر میومد........
بعد از قطع تماس رفتم سراغ اینترنت تا ببینم اونجا چه خبره و آیا جین پیداش شده ؟......هنوز از جین خبری نبود ولی نظریه های جدیدی که نیک نوشته بود جلب توجه میکرد ، توی نوشته هاش گفته بود که معتقده نباید دنبال یه دلیل عمومی برای این اتفاق بگردیم ، هر کسی باید دلیل این اتفاق و تو وجود خودش و تو زندگی قبلی خودش پیدا کنه .......گفته بود دلیل اینکه چرا خدا اونو بعنوان یکی از کسانی که این اتفاق روش بیوفته انتخاب کرده براش روشن شده ، اون سالها از مشکل قلبی رنج میبرده و تنها راه درمان پیوند قلب بوده ، از طرفی توی لیست دریافت کنندگان قلب جزو نفرات اول نبوده ، تا اینکه تحمل این شرایط براش خیلی سخت میشه و با دوندگی و رشوه ناحقی میکنه و خودشو توی لیست بالا میکشه و جای نفر اول میشینه ،بالاخره یه قلب پیدا میشه و اون برای عمل توی بیمارستان بستری میشه ، همون صبحی که اون اتفاق افتاده قرار بوده نیک توی اتاق عمل باشه........و حالا معتقده با اینکه خدا میتونسته هر بلای دیگه ای سرش بیاره ولی ترجیح داده به این شکل اونو از گمراهی دربیاره........کاری که برای همه ی بنده های دیگه ش هم به شکلهای دیگه ای انجام میده ولی احتمالا اونا متوجه نمیشن........ و نیک وقتی میبینه خدا اینقدر روشن با بوجود آوردن اون شرایط از کج رفتن نجاتش داده اونقدر تحت تاثیر قرار میگیره که روزی که با ناباوری از خواب بیدار میشه و میبینه توی بیمارستان بستریه ، بیمارستان و ترک میکنه و نوبت پیوند و به صاحب اصلیش برمیگردونه.........حالا نیک از ما خواسته بود که هر کدوم فکر کنیم و ببینیم دلیل انتخاب ما چی بوده ؟.........
لپ تاپو خاموش کردم و به صندلیم تکیه دادم .........برای من چه دلیلی میتونسته داشته باشه ؟.......فقط آشنا شدن با بهزاد و آرش؟ به زندگیم و به کارایی که میکردم فکر کردم ، تقریبا میشه گفت من نه زندگی میکردم ونه کاری.......فقط میگذروندم ، یه افسرده ی به تمام معنی بودم ، نه از زندگیم لذت میبردم و نه میذاشتم کسی بهم نزدیک بشه ، اجازه نمیدادم کسی وارد حریم تنهاییم بشه ، اجازه نمیدادم کسی سعی کنه شرایط و برام بهتر کنه ، با همه ی دنیا قهر بودم .......و لحظه ی آخر میخواستم خودمو بکشم ، ولی خدا به جای اینکه تنبیه م کنه هوامو داشته .........از پنجره به آسمون نگاه کردم و با لبخند زیر لب زمزمه کردم :
romangram.com | @romangram_com