#شروع_از_پایان_پارت_156
_ چقدر خوبه که تو اینجایی ........خیلی دوستت دارم ......
موهامو زد پشت گوشم و با لبخند جواب داد :
_ منم دوستت دارم ......خیلی......
و با خنده سعی کرد منو از اون حال و هوا خارج کنه :
_ چقدر با تاپ و شلوارک بامزه و خوشگل شدی ...........چرا هیچوقت برا من از این لباسا نمیپوشیدی بلا ؟
و با انگشت آروم زد رو بینیم ، منم لبخند زدم و اشکامو پاک کردم ، اما هنوز سرمو بالا نگرفته بودم که سرشو آورد نزدیک صورتم و با لبخند شروع کرد به بوسیدنم ، ضربان قلبم از هیجان به اوج خودش رسیده بود ، دوست داشتم این لحظات تا ابد ادامه داشته باشه ، میترسیدم چشمامو ببندم و ببینم همه چی تموم شده و بهزاد دیگه اونجا نیست ........همونجا رو کاناپه کنار هم دراز کشیدیم و ساعتها به زمزمه ی عاشقانه و ناز و نوازش و بوسه گذروندیم...........
بهزاد همونجور که کنارم دراز کشیده بود هنوز هم بوسه های آرومی از سرشونه هام میگرفت و با دستش نوازشم میکرد که گفتم :
_ متنفرم از اینکه بگم .........
حرفمو قطع کردمو با شک بهش خیره شدم ، دست از کار کشید و یه دستشو تکیه گاه سرش کرد و با سوال بهم خیره شد ،
_ چی ؟
_ کم کم مامانم میرسه و اگه تو رو اینجا ببینه........میدونی که ؟
romangram.com | @romangram_com