#شروع_از_پایان_پارت_154

_ عزیزم میدونم تنهایی ، در و باز کن .........

دستشو به دیوار بالای آیفون تکیه داد و سرشو گذاشت رو دستش و با لحن گرفته ای ادامه داد :

_ باز کن قربونت برم.......باز کن عزیز دلم .........

دست لرزونمو به سختی بالا بردم و دکمه رو فشار دادم ، وقتی تصویرش از جلوی آیفون ناپدید شد فقط تونستم سرمو به سمت در ورودی بچرخونم و با ناباوری و دهانی باز به روبرو خیره بشم ، ولی هنوز گوشی آیفون دستم بود.........در باز شد و بهزاد با سر و وضعی آشفته وارد شد ، وقتی منو با اون وضع کنار آیفون دید لحظه ای توقف کرد و نگاهم کرد اما بعد از چند لحظه دوباره راه افتاد و اومد کنارم ، هنوزم داشتم بهت زده بهش نگاه میکردم ، گوشی رو از دستم گرفت و گذاشت سر جاش و دستمو بین دستاش گرفت و با احساس بوسید ، فقط تونستم از بین لبهای قفل شده م بگم :

_ بهزاد ..........

دستشو کشید رو موهام ، پیشونیش و چسبوند به پیشونم و زل زد تو چشمام ،

_ دیروز یادم اومد ، بعد از اینکه تو از آسانسور رفتی بیرون..........متاسفم عزیزم ، متاسفم که اذیت شدی.......

سرشو بلند کرد و یه نفس عمیق کشید ،

_ این دیگه چه وضعیه ؟........کسی میدونه اینجا چه خبره ؟

و پرسشگرانه به من نگاه کرد ، اما من هنوز بهت زده خیره بهش مونده بودم ، وقتی این حالتمو دید با لبخند بغلم کرد و موها و گردنمو بوسید ،

_ عزیز دلم........ وقتی بهم نگاه میکنی این جوری چشماتو گرد نکن ، دیوونه م میکنی........

romangram.com | @romangram_com