#شروع_از_پایان_پارت_153


_ نه مامان ، میخوام تنها باشم..........

_ باشه عزیزم ، راستی یه آقایی هم اومده بود ببیندت.........هر چقدر میگفتم حالت خوب نیست حالیش نمیشد ، میگفت اسمش بهروزه ........بهنامه؟.......یادم نیست........میشناسیش ؟

با اطمینان جواب دادم :

_ نه مامان من همچین کسی نمیشناسم.........

بدون سوال دیگه ای از اتاق خارج شد .......... کاش ادرس خونه رو به مامانش نمیدادم .........هیچوقت بلد نبودم چه جوری باید دروغ بگم ،از دروغ گفتن میترسیدم ، مادر با ظرف سوپ و آب برگشت ، هر کاری کرد که از زیر زبونم بیرون بکشه که چمه جواب ندادم ، باید یه فکری برای فرزاد هم میکردم ، باید بهش حالی میکردم که ما نمیتونیم با هم باشیم ، چون برعکس اون چیزی که فکر میکردم جایگزین کردن یکی دیگه راه حل مشکل من نبود ، من قادر نبودم هیچکسی رو جای بهزاد بذارم .........تمام قلبم برای بهزاد بود و هیچ جای خالی ای نداشت ...

صبح مادر بعد از کلی سفارش که مواظب خودم باشم و از خونه نرم بیرون رفت سرکار ، تکه های گوشیمو برداشتم و خواستم قبل از اینکه بندازمش دور شماره ی مریم و ازش وردارم ، همونطور که از پله ها پایین میرفتم باتری شو گذاشتم سر جاش و روشنش کردم ، یه خودکار پیدا کردم و خواستم شماره ی مریم و بنویسم اما گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن ، باز هم بهزاد بود ، تماس و قطع کردم تا سریع شماره رو بنویسم و خاموشش کنم ، این بار اس ام اس داد ، بدون اینکه تصمیم داشته باشم باز ش کنم دستم خورد روی دکمه و باز شد :

_ من پشت درم لطفا درو باز کن .......

و در همین لحظه صدای آیفون هم بلند شد.........رفتم سمت ایفون تا مطمئن بشم خودش پشت دره ، راست میگفت پشت در بود و داشت با گوشیش ور میرفت ، دوباره صدای اس ام اس اومد و منو از جا پروند :

_ خانومم درو باز کن ، باید با هم حرف بزنیم .........من از دیروز تا حالا دارم دیوونه میشم ........

خانومم ؟ گفت خانومم ؟...........بی اراده با چشمایی که نمیتونستم از تصویر بهزاد داخل آیفون بر دارم گوشی آیفون و برداشتم ، متوجه شد چون سریع چرخید طرف آیفون :


romangram.com | @romangram_com