#شروع_از_پایان_پارت_152

_ متاسفم.......

برگشتم و با سرعت از پله ها سرازیر شدم ، هجوم قطره های اشک مانع از این میشد که جلوی پامو ببینم ، اما برای دور شدن از اون محیط هر لحظه سرعتم و بیشتر میکردم ، چند طبقه که رفتم پایین از خستگی دیگه نای حرکت نداشتم ، خودمو به آسانسور رسوندم و بقیه ی راهو با آسانسور رفتم ،..........حالم از همه چی بهم میخورد و بیشتر از همه از خودم .....

با وضعی آشفته و حالی داغون قدم به خیابون گذاشتم ، توان سرپا ایستادن هم نداشتم ، جلوی اولین ماشینی که رد می شد و گرفتم و سوار شدم ، فقط اشک بود که بی اجازه از چشمام جاری می شد......من چم شده بود ، این چه کاری بود که کرده بودم ؟ ........و از اون مهمتر چرا الان از کارم پشیمون نبودم ، پشیمون نبودم که بوسیدمش ولی برای خودم متاسف بودم ، دلم به حال خودم میسوخت .........دیگه حتی پیش خودم هم برام شخصیت نمونده بود ، از طرفی بهزاد هر چی میخواست بارم کرده بود و از طرف دیگه خودم با کاری که کرده بودم مهر تاییدی بر حرفاش زده بودم ، با تمام این حرفها باز هم پشیمون نبودم ،این آخرین بوسه به هر چیز دیگه ای می ارزید........اشکم و حال دگرگونم از این بود که چرا این بوسه باید آخرین باشه ، از اینکه عشق تازه متولد شده ام چرا باید به این زودی بمیره.......والا له شدن شخصیتم ذره ای برام مهم نبود ، مهم اون بود که دیگه برای من نبود..........

با صدای راننده که میگفت رسیدیم به خودم اومدم و پیاده شدم ، مادر خونه نبود و از یادداشتی که گذاشته بود فهمیدم برای من ناهار گذاشته و خودش تا شب نمیاد خونه ، خودمو به اتاقم رسوندم و بی حال روی تخت افتادم ..........گوشیمو از جیب مانتوم درآوردم تا خاموشش کنم چون تحمل فرزاد ، ژان پل و حتی مریم و نداشتم ، با تعجب دیدم چند تا میس کال از ژان پل و چند تا از فرزاد دارم ، ولی اونقدر در طول راه تو خودم بودم که صداشو نشنیدم ، همین که خواستم گوشی رو خاموش کنم شروع کرد به زنگ خوردن ، شماره ش تو گوشیم سیو نبود ولی اگه صد سال بعد هم این شماره رو میدیدم میشناختمش ، این شماره ی رند مال کسی جز بهزاد نبود.........تحمل توهین دوباره شو نداشتم ، گوشی رو خاموش کردم و با شدت کوبیدمش به دیوار ........... یه نفس عمیق کشیدم و دوباره سر جام دراز کشیدم ، اشکم برای جاری شدن منتظر اجازه ی من نبود ، و قلب شکسته ای که هر لحظه فشرده تر میشد به ظرفیت من برای تحمل اندوه اهمیتی نمیداد ، هر کدوم کار خودشونو میکردن........کاش غم و اندوه همراه اشکها از وجودم خارج میشد ! ولی برعکس هر لحظه ای که میگذشت بیشتر و

بیشتر میشد...........

با صدای مامان چشمامو به سختی باز کردم ،

_ عزیزم باز چی شده ؟

سعی کردم از جام بلند شم اما احساس ضعف باعث شد دوباره سر جام دراز بکشم ، مادر در حالیکه بالشو زیر سرم مرتب میکرد ادامه داد :

_ من که اومدم خونه داشتی توی تب میسوختی ، دکتر همین الان رفت ، نمیدونست چرا تب کردی فقط برات یه مقدار داروی تقویتی نوشته ............چی شده کیانا ؟

_ هیچی مامان ، من خوبم........آب میخوام.......

_ الان برات میارم ، فرزاد هم پایینه.........خیلی نگرانته ، بگم بیاد ؟

romangram.com | @romangram_com