#شروع_از_پایان_پارت_151
_ به خدا من هیچی ازت نمیخوام ........ژان پل ازم خواست بیارمش پیش تو فقط همین.......من نمیدونم بهت چی گفته ولی من بهش نگفتم که اونا رو بهت بگه .......تو رو خدا بذار برم ، من هیچ جوابی برای سوالات ندارم ..........تو برای همه چی دلیل میخوای ، ولی من هیچ دلیلی برای سوالات ندارم .....
با صدای بلند گفت :
_ پس اون اراجیفی که اون یارو سر هم کرد چی بود ؟
سرمو انداختم پایین تا قیافه ی برافروخته شو نبینم ،
_ من حتی هیچ نشونه ای ندارم که تو حرفامو باور کنی ........
دوباره سرمو بالا گرفتم و با جسارتی که در خودم سراغ نداشتم به چشماش خیره شدم :
_ سمت راست شکمت یه زخم داری چون وقتی 16 سالت بوده آپاندیست و در آوردی........وقتی میخوابی حتما باید یه بالش یا یه چیزی بگیری تو بغلت ، احتمالا قبلا به جای بالش سپیده رو بغل میکردی..........تمام آلبومایی که عکسای سپیده توشه رو گذاشتی تو طبقه ی بالای کمد اتاق خوابت ، زیر یه عالمه وسایل و توی دور از دسترسترین جای ممکن تو اتاق......به دخترا هیچ توجهی نمیکنی چون این کار و خیانت به سپیده میدونی........الان یک ساله که عکس سپیده رو ندیدی.......
تو همین لحظه در آسانسور باز شد ، دوباره بهش خیره شدم :
_ چیزی برای از دست دادن ندارم........
باید اینکار و میکردم تا باور کنم که تمام سعیمو کردم که بیاد بیاره......تا هیچ وقت دیگه خودمو سرزنش نکنم ، برای آخرین بار......برای آخرین بار باید این کار و میکردم ........یک قدم رفتم جلو ، روی پنجه های پام بلند شدم و لبامو گذاشتم رو لبش ........خیال داشتم سریع تمومش کنم ولی نمیتونستم با وسوسه ی لمس بیشتر لباش مقابله کنم ،بعد از چند بار بوسیدن با احساس دست بهزاد پشت کمرم به خودم اومدم و با سرعت ازش جدا شدم...... اشکامو با پشت دست کنار زدم و در حالیکه عقب عقب از آسانسور بیرون میرفتم به چشمای متعجب بهزاد زل زدم و با گریه رو بهش گفتم :
romangram.com | @romangram_com