#شروع_از_پایان_پارت_150

توی راهرو داشتیم با هم خداحافظی میکردیم که از دور دیدم بهزاد در حالیکه دستاشو تو جیبش کرده و متفکرانه سرش پایینه همراه ژان پل که مشغول حرف زدنه دارن به اون سمت میان ، قبل از اینکه بهزاد منو ببینه هول هولکی با مادرش خداحافظی کردم و از حهت مخالف اونا با گامهای شتابزده حرکت کردم ، ولی ظاهرا دیر اقدام کرده بودم چون صدای بهزاد و از پشت سر شنیدم که با صدای بلند صدا میکرد :

_ خانوم ؟......

با کی غیر از من میتونست باشه ، بی توجه به صداش که حالا معلوم بود داره میدوئه سریع رفتم داخل آسانسور و دکمه رو زدم ، در داشت بسته میشد که از همون محدوده ی باریکی که مونده بود خودشو کشید داخل و در بسته شد ، حالا من و اون تنها توی آسانسور خیره به هم مونده بودیم .......بالاخره کسی که سکوتو شکست اون بود :

_ چه خبره ؟......اون یارو فرانسویه چی میگفت ؟.......دارم سعی میکنم دیگه زود قضاوت نکنم .........ولی .....انگار نمیشه .......

و با یه پوزخند ادامه داد :

_ چقدر بهش دادی که اون چرت و پرتا رو سر هم کنه و تحویل من بده ؟........از جون من چی میخوای ؟ اصلا تو کی هستی ؟

جمله های آخرشو با فریاد میگفت ، کنترل گریه مو از دست دادم و با صدای بلند زدم زیر گریه ، با درموندگی به دیوار آسانسور تکیه داد و گفت :

_ چه اصراری داری خودتو مظلوم نشون بدی ؟

تو همین لحظه در آسانسور باز شد ، خواستم با سرعت خارج بشم که از پشت منو گرفت و کشید داخل و دکمه ی طبقه ی آخر و فشار داد ،

_ تا جواب منو ندی هیچ جا نمیری ........چی میخوای ؟

از همین میترسیدم ، که این برخورد و باهام کنه ، حالا چه جوابی میتونستم بهش بدم .......به سختی با صدایی که برای خودم هم غریبه بود جواب دادم :

romangram.com | @romangram_com