#شروع_از_پایان_پارت_149


_ چرا میخواستین منو ببینین ؟......

_ چون ازت خوشم اومده بود ، هر چی نباشه تو دوست عروس گلم بودی.......حقش نبود اونجوری بی خداحافظی بری .......

انگار از بالای قله ی توهماتم پرت شده باشم سرمو انداختم پایین و جواب دادم :

_ حق دارین ، شرایط خوبی نداشتم اونموقع ، عذر میخوام.....

_ اشکال نداره عوضش الان که اینجایی .......بیا بریم اتاق من ، یه چایی میخوریم و یه گپی هم با هم میزنیم ......هان ؟

بدون منتظر جواب موندن از طرف من دستشو پشت کمرم گذاشت و وادار به حرکتم کرد ......این دومین باری بود که توی دومین ملاقاتمون منو وادار به کاری میکرد .......اگه با بهزاد ازدواج میکردم و این میشد مادر شوهرم از اون مادر شوهرا میشد .......به محض وارد شدن به اتاق دوباره بازجویی از منو شروع کرد ، اینبار دقیق تر از سری قبل ........در بین حرفاش چیزی گفت که توجه مو خیلی جلب کرد ........میگفت بهزاد از روزی که من اونجوری گذاشتم رفتم رو پای خودش بند نیست و کلافه ست ، اصرار داشت از زیر زبونم بیرون بکشه که چه حرفایی بینمون رد و بدل شده که بهزاد و کلافه و عصبی کرده.......یه حسی بهم میگفت بهزاد به خاطر ظلمی که در حقم کرده عذاب وجدان گرفته و کلافگیش هم از همونه ، ولی یه حس دیگه میگفت بهزاد از همه جا بیخبره........کم کم من هم داشتم کلافه میشدم ، از جام بلند شدم و گفتم :

_ من خیلی دیرم شده ، ببخشید ولی باید برم.......

از جاش بلند شد و درحالیکه تا دم در همراهیم میکرد گفت :

_ باشه عزیزم ، ولی باید قول بدی بازم همدیگه رو ببینیم ،شماره تو که دارم خودم باهات تماس میگیرم .

نمیدونم چه اصراری داشت باز هم همدیگه رو ببینیم ، من که مصاحب خوبی براش نبودم ، از چی من خوشش اومده بود ؟.......مطمئنا تنها هدفش این بود که از کار پسرش سر در بیاره.......


romangram.com | @romangram_com