#شروع_از_پایان_پارت_147


خودمو با تاکسی به هتل محل اقامت ژان پل رسوندم ، به محض اینکه تو لابی هتل دیدمش نتونستم احساساتمو کنترل کنم و بغلش کردم ، اون هیچ عوض نشده بود دقیقا همونطور بود که آخرین روز دیده بودمش ، وقتی تو آغوشش بودم حس دختری رو داشتم که پدرشو بغل کرده ، با این فکر خودمو از آغوشش کشیدم بیرون و با خنده گفتم :

_ ژان اندازه ی بابام دوستت دارم ، اگه مریم اینو بشنوه کله مو میکنه که شوهرشو به چشم بابام میبینم.......

با خنده جواب داد :

_ نه خیالت راحت ، نمیذارم کاری با کله ت داشته باشه......

بعد از کلی حرف زدن در مورد مریم و خودشو مشکلاتی که با خونواده ی مریم داره سراغ بهزاد و ازم گرفت ، منم گفتم که تا محل کارش میرسونمت ولی خودم جلو نمیام چون بهزاد تمایلی به دیدن من نداره و از رفتاری که بهزاد با من داشته براش گفتم .........ولی ژان جوابی بهم داد که تا چند دقیقه هنگ کرده بودم :

_ باید بهش فرصت بدی ، فکر نمیکنم نقش بازی کرده باشه......چون خود من هم تا یه هفته هیچی یادم نمیومد ،تا اینکه خیلی تصادفی توی فیس بوک صفحه ی بازماندگان و دیدم ، وقتی تک تک کسایی که اون موقع زنده مونده بودن رو اونجا دیدم انگار یه شک بهم وارد بشه همه چیز مثل برق از جلوی چشمام گذشت و همه چیز و به یاد آوردم......من حدس میزنم بهزاد هم به همین حالت دچار شده باشه .......

تا بحال از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم که ممکنه با گذشت زمان همه چی یادش بیاد ، اگه واقعا بهزاد فقط یادش رفته باشه چی؟......اگه من اشتباه کرده باشم ؟.......به سختی رو به ژان گفتم :

_ راست میگی ؟......یعنی ممکنه ؟

_ بله که ممکنه ، شاید اگه منو ببینه یادش بیاد یا شاید وقتی مثل من صفحه ی فیس بوک و ببینه .......کسی چه میدونه؟

_ اگه هیچ وقت یادش نیاد چی ؟


romangram.com | @romangram_com