#شروع_از_پایان_پارت_146

منظورش بوس بود ، با تعجب چشمامو بهش در آوردم و گفتم :

_ این کارا چیه ؟ من فکر میکردم تو پسر مثبت و سر به راهی هستی فرزاد ! ......

با خنده جواب داد :

_ مگه حالا شک داری ؟......من واقعا مثبت و سربه راهم ، ولی تو اینقدر خوشگلی که حتی پسرای مثبت و سربه راه هم نمیتونن وسوسه نشن که ببوسنت .......چه برسه به من که دوست پسرت هم هستم .......

از تصور اینکه منو ببوسه حالم به هم میخورد ، با صدای بلند زدم زیر گریه ، با این کارم هول شد و با التماس سعی میکرد آرومم کنه :

_ کیانا خواهش میکنم آروم باش.....من غلط کردم ، اصلا گه خوردم .......من میرم بیرون تو هم لباس بپوش بیا خوب ؟......فقط تو رو خدا گریه نکن ......فرزاد بمیره گریه نکن......

وقتی با چشمای گریه ای رفتم بیرون دیدم فروشنده ها که دو تا پسر جوون بودن در حالیکه به زور سعی داشتن جلوی خنده شونو بگیرن ما رو زیر نظر گرفتن ، بمیری فرزاد .........چجوری روت شد جلوی اینا بیای تو اتاق پرو و درو ببندی ......یکیشون در حالیکه لبخندشو جمع میکرد رو به من گفت :

_ پسندیدین ؟.......چیز دیگه ای نمیخواین براتون بیارم ؟

تاپ و انداختم رو ویترین و بدون دادن جواب از مغازه رفتم بیرون ، چند دقیقه بعد فرزاد هم خودشو بهم رسوند و سوار ماشین شدیم ، در طول راه مدام ازم عذرخواهی میکرد ، نهایتا راضی شدم ببخشمش به شرطی که دیگه از این غلطا نکنه .......

یه هفته ای از رابطه م با فرزاد میگذشت ، هر روز شام یا ناهار با هم بودیم ، را بطه مون خوب و مسالمت امیز بود ، هیچکدوم کاری نمیکردیم که اون یکی ناراحت بشه .......فرزاد هم پاشو از قربون صدقه فراتر نمیذاشت چون از عکس العمل من میترسید ، حالا دیگه مامان هم از رابطه ی ما کاملا خبر داشت و نه تنها مخالفتی نکرده بود ظاهرا راضی بود که از لاک خودم بیرون اومدم ، خصوصا که فرزاد پسر عمو کامران هم بود و این میتونست برای مامان یه نقطه ی امیدی باشه که من راحت تر با موضوع ازدواجشون کنار بیام ، اون هنوز نمیدونست که من همه چیز و میدونم و ظاهرا هنوز خیال نداشت که این موضوع و باهام مطرح کنه ......

تقریبا هر روز با مریم تماس تلفنی داشتم ، اخیرا کلاس زبان میرفت تا هم تو حرف زدن با ژان مشکلی نداشته باشه هم به بهانه ی کلاس هر روز بعد از کلاس همدیگه رو ببینن........قرار بود هفته ی دیگه ژان پل برای دیدن من و احیانا بهزاد به تهران بیاد و نهایتا اون روز رسید و ژان پل از هتل به من زنگ زد و گفت میخواد منو ببینه ، مونده بودم چه جوری باید بدون این که فرزاد چیزی بفهمه برم به دیدنش ، بالاخره تصمیم گرفتم بدون اینکه چیزی بهش بگم برم هتل و وقتی زنگ زد تا قرار ناهار بذاره بهش بگم رفتم دیدن یکی از دوستای دبیرستانم ......

romangram.com | @romangram_com