#شروع_از_پایان_پارت_145


که با صدای بلند زد زیر خنده ، مامان و عمو کامران با تعجب بهمون نگاه کردن ، مامان گفت :

_ بگید ما هم بخندیم ......

من از خجالت سرمو انداختم پایین ، فرزاد جواب داد :

_ جوکش برای سن شما خوب نیست ......

مامان و فرزاد همیشه با هم شوخی داشتن ، چند دقیقه ای سر قضیه ی سن با مامانم بحث کرد و سر به سرش گذاشت ، وقتی مامان اینا دوباره حواسشون پرت شد گوشیشو از روی تخت سر داد طرفم و خواست شماره مو براش بنویسم ، شماره رو سیو کردم اما این وجدان لعنتی دست از سرم بر نمیداشت ، هر چی اون جلوتر میمومد منم بیشتر عذاب وجدان میگرفتم ، ولی دلیلی برای عذاب وجدان وجود نداشت ، وقتی بهزاد خودش منو نمیخواد منم حق دارم با هر کی میخوام دوست بشم .....منم دل دارم .....کی بهتر از فرزاد ، با تمام این توجیه ها بازم دلم آروم نمیشد ....... دلم بهزاد و میخواست ، فرزاد هر حرکتی که میکرد من با بهزاد مقایسه ش میکردم ، اما با این بهانه که بالاخره بهش عادت میکنم خودمو توجیه میکردم .......

موقع خداحافظی جوری که بقیه متوجه نشن دستمو گرفت و وقتی سرمو به طرفش بگردوندم گفت :

_ آخر شب بهت زنگ میزنم ، منتظر باش....

همونطور که گفته بود قبل از خواب زنگ زد ، با اینکه تو حرف زدن باهاش زیاد راحت نبودم ولی اینقدر شوخی میکرد و منو به خنده مینداخت که دیگه یاد بهزاد نمیوفتادم تا وجدانم درد بگیره اما همین که خداحافظی کردیم زدم زیر گریه ، هیچ کس برای من بهزاد نمیشد ، هیچ کس .......

فردا ظهر برای ناهار اومد دنبالم ، مامان مشکوک شده بود ، ظاهرا دیگه نمیتونستیم چیزی رو ازشون قایم کنیم ، بعد از اینکه ناهار و تو یه رستوران شیک خوردیم اصرار داشت که بریم برای من خرید کنیم ، بعد از کلی گشتن توی پاساژا یه تاپ برام انتخاب کرد و به زور مجبورم کرد برم تو اتاق پرو امتحانش کنم ، وقتی پوشیدمش در زد و خواست تاپ و تو تنم ببینه ، با اکراه در حالیکه زیر لب فحشش میدادم در و باز کردم ، سریع اومد داخل و در و بست ،تو همون یه وجب جا بهم نزدیک تر شد و گفت :

_ هیچ جا به اندازه ی اتاق پرو مزه نمیده ......


romangram.com | @romangram_com