#شروع_از_پایان_پارت_144
_ خیلی داغونم فرزاد ........
تحت تاثیر لحن رنجیده م قرار گرفت و سرشو انداخت پایین ،
_ مشخصه ، فقط کاش منو قابل میدونستی و حرف دلت و باهام میزدی......
_ کاش میتونستم ........
_ اگه بخوای میتونی ......من همیشه آماده ی شنیدن حرفاتم .
وقتی سکوت منو دید بعد از کمی این پا و اون پا کردن گفت :
_ میتونم امیدوار باشم صبح شتابزده جواب پیشنهادم و دادی ؟
بعد از اینکه طعم محبت یه مرد و چشیده بودم و عاشق بهزاد شده بودم حتی فکر اینکه فرزاد جای بهزاد و بگیره هم اذیتم میکرد ، ولی با این وجود محتاج محبت بودم ، حالا که کسی که ازش محبت میخواستم بهم پشت کرده بود و عقلم داشت با احساسم میجنگید تا حس نفرت نسبت به اونو تو قلبم جا بده ، به عقل خیره سرم اجازه دادم تا جایی که میتونه جولان بده .........و کار به جایی رسیده بود که قانع شده بودم باید محبت ببینم ، به هر قیمتی.......حتی اگه محبت کننده کسی نباشه که آرزوشو دارم ، باید یه جوری آروم میشدم ، پس در حالیکه به تمام نفرتی که از بهزاد پیدا کرده بودم فکر میکردم جواب دادم :
_ آره میتونی امیدوار باشی ...
اولش با تعجب بهم نگاه کرد اما همین که به معنی جمله م پی برد لبخند زد و نگاه عاشقانه ش و بهم دوخت ، به صندلیش تکیه داد و با همون لبخندی که رو لبش بود بیصدا با تکون لبهاش گفت دوستت دارم ........با این حرکاتش باعث میشد عذاب وجدان بگیرم ، با ترس به مامان و عمو کامران نگاه کردم که یه وقت چیزی متوجه نشده باشن ، اما اونا اصلا حواسشون به ما نبود .......اون هی ادا در میاورد من هم هی لبمو گاز میگرفتم و با چشم و ابرو به مامان اینا اشاره میکردم ، من و فرزاد لبه ی تخت نشسته بودیم و پاهامون و گذاشته بودیم رو زمین ، چند بار با پاش زد به پام ،دیگه داشت اعصابمو خط خطی میکرد ، با حرکت لب بهش گفتم :
_ کرم داری ؟......
romangram.com | @romangram_com