#شروع_از_پایان_پارت_143
_ بازم ازش دفاع کن........نمیبینی چه بلایی سرم آورده ؟ من دارم از بی مهری و بی وفاییش میمیرم .........
و چنان گریه ای سر دادم که مریم از همون پشت تلفن میخواست با التماس آرومم کنه ولی موفق نمیشد ، چون حالا که میدونستم از طرف بهزاد طرد شدم دیگه هیچ جایی برای آروم شدن باقی نمونده بود .........بعد از کلی درد و دل کردن با مریم تلفن و قطع کردم و خودمو روی تخت انداختم ،
_ خدایا این دیگه چه قایم باشکیه راه انداختی؟......اگه میخواستی دوباره برگردونیمون پس چرا اون بلاها رو سرمون آوردی ؟........چرا منو با بهزاد و آرش آشنا کردی و حالا که تازه داشتم باهاشون انس میگرفتم ازم گرفتیشون ؟.......چرا منو نمیکشی ؟.......میدونی که من نمیتونم این شرایط و تحمل کنم ، پس چرا راحتم نمیکنی ؟........ نکنه داری آزمایش میکنی ؟ من از همین الان بازنده م پس راحتم کن ........چرا بهزاد خودشو ازم دریغ میکنه ؟ آخه آدم تا چه اندازه میتونه پست باشه ........
تا شب که مامان ازم خواست حاضر شم تا بریم سر قرار با عمو کامران از جام تکون نخوردم ، با تمام اصرارهای مامان حتی ناهار هم نخوردم ........نه حال رستوران رفتنو داشتم و نه حوصله شو ، ولی مامان به زور هم که شده از جام بلندم کرد تا حاضر بشم ، مثل یه مرده ی متحرک از جام بلند شدم و زود لباس پوشیدم و پشت سرش راه افتادم .......
قرار تو یه رستوران سنتی بود که تو محوطه ی بازش تخت گذاشته بودن ، مامان به سمت یکی از تخت ها حرکت کرد ، از دور قیافه ی عمو کامران و فرزاد و تشخیص دادم ، نمیدونستم فرزاد هم قراره بیاد ، بعد از نشستن و خوردن چایی شام و سفارش دادن ، من نه چیزی از حرفایی که میزدن متوجه میشدم و نه از شامی که جلوم بود ، توی خیالات خودم غرق بودم ، به این فکر میکردم که بهتر نیست برم سراغ بهزاد و هر چی فحش بلدم نثارش کنم ؟ ولی مطمئنا کار بی خودی بود ، چون نه من اینطوری آروم میشدم و نه بهزاد دلش به رحم میومد ........هر چند حالا دیگه اگه به رحم هم میومد من ازش متنفر بودم ، با صدای فرزاد که داشت صدام میزد به خودم اومدم :
_ کیانا ؟.........حالت خوبه ؟
سعی کردم بهش لبخند بزنم :
_ آره خوبم .......
_ اینطور فکر نمیکنم .....
و لبخند مهربونش و به صورتم پاشید ، برعکس بهزاد که هیچ وقت این طور خالصانه بهم لبخند نمیزد ، لبخند بهزاد رو خیلی کم میشد دید ولی فرزاد بیشتر وقتا لبخند به لب داشت ، چرا به جای بهزاد مغرور و از خود راضی نمیتونستم عاشق فرزاد مهربونی بشم که خودش هم بهم تمایل داشت ، به مامان و عمو کامران نگاه کردم ، غرق صحبت درباره ی شرکت بودن و حواسشون به ما نبود ..............از سر بیچارگی به فرزاد لبخند زدم و اشک تو چشام حلقه زد :
romangram.com | @romangram_com