#شروع_از_پایان_پارت_142

_ ژان پل ؟ ......از کجا پیداش کردی ؟

_ من پیداش نکردم ، اون اومده اینجا......

_ یعنی الان پیشته ؟

_ معلومه که نه......خانواده م که چیزی ازش نمیدونن ، اون هتله .......با هم بیرون قرار میذاریم...

و با ذوق ادامه داد :

_ کیانا اون هنوزم دوستم داره ، به خاطر من این همه راهو اومده .....

به مریم غبطه میخوردم ،

_ خوش به حالت .........من خیلی گیج شدم مریم ، چرا همه چی اینجوری شده ؟......مریم من خیلی احساس تنهایی و بدبختی میکنم........تو خودت شاهدی که من خیلی سعی میکردم از بهزاد دور بمونم ، چون میترسیدم صدمه ببینم ، حالا از همون چیزی که میترسیدم به سرم اومده .......منو از خودش طرد میکنه ، بعد از همه ی بلاهایی که سرم آورد داره طردم میکنه......

_ تو از کجا میدونی ؟ .........شاید واقعا یادش نمیاد ؟

_ چرند نگو مریم......پس چرا من و تو ژان پل یادمون میاد ؟

_ نمیدونم ......ولی آخه به بهزاد نمیاد اینقدر نامرد باشه......

romangram.com | @romangram_com