#شروع_از_پایان_پارت_135


چاره ای نبود....... نمیتونستم تنهایی برم دیدن آرش ، باید صبر میکردم با هم بریم ،

_ خیلی خوب پس برو فعلا استراحت کن......من عجله ندارم......

با لبخند جواب داد :

_ ممنون ، پس دو ساعت دیگه خوبه ؟

_ نه.... هر وقت خودت بیدار شدی خوبه......

_ باشه پس فعلا......

و دستشو برام تکون داد و رفت ........ دلم برای دیدن آرش بی قراری میکرد ، نمیتونستم فکرشو بکنم که بدون من داره چه جوری میگذرونه ، اون بدون من آب هم نمیخورد ، بدون اینکه من نازش کنم خوابش نمیبرد ........یه دفعه این سوال برام پیش اومد که من بدون اون چه جوری تونسته بودم این چند روز و تحمل کنم ؟ بدون اینکه ببوسمش ، بغلش کنم ، به شیرین زبونیاش گوش کنم........احساس مادری رو داشتم که بچه شو ازش گرفته باشن ، دلم برای دیدن آرش پر میکشید...

فرزاد که بیدار شد اول رفتیم رستوران هتل ناهار خوردیم و بعد دوتایی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم ، بهش آدرس میدادم که از کدوم طرف باید بره ولی خودم هم آدرس دقیق و یادم نمیومد ، اینقدر تو خیابون ها چرخیدیم تا بالاخره یه نشونه های آشنایی یادم اومد و از اونجا به بعد راحت تونستیم خونه ی آرش و پیدا کنیم ، از ماشین پیاده شدم و زنگ و فشار دادم ، چشمامو بستم و گوش دادم تا صدای پای آرش و که داره میاد درو برام باز کنه بشنوم اما هر چی بیشتر گوش میدادم کمتر میشنیدم ، چند بار دیگه هم زنگ زدم ولی کسی نیومد ، همون موقع خانمی که داشت از اونجا رد میشد کنارم ایستاد و گفت :

_ با خانم کریمی کار دارین ؟

_ نه.......با آرش......فکر میکنم نوه ی اون خانمی که شما گفتین باشه .......6 سالشه.......


romangram.com | @romangram_com