#شروع_از_پایان_پارت_131


_ میدونم ، من خودم میرم لازم نیست شما بیاید......

چشماشو در آورد بهم ،

_ دیگه چی؟........همینم مونده که تنهایی بفرستمت شمال......

_ مامان من بزرگ شدم .........انگار اصلا حواستون نیست........میتونم مواظب خودم باشم

_ هر چقدر هم که بزرگ شده باشی من تنهایی نمیفرستمت راه دور.......با من بحث نکن کیانا........صبر کن هر وقت خودم بیکار شدم میبرمت........

_ مامان با اتوبوس میرم دیگه.......بعدش هم میرم هتل........آخه از چی میترسین؟

نگاه عاقل اندر سفیهی تحویلم داد :

_ الان اسم اتوبوس و آوردی که درجه ی امن بودنش و بهم یادآوری کنی ؟........تنهایی جایی نمیری ، والسلام.......

همه ی نقشه هام نقش بر آب شد.......کوتاه بیا نبود.......ولی من هر جوری بود باید میرفتم ، فرداش بعد از اینکه مامان رفت سر ساختمون حاضر شدم و از خونه رفتم بیرون ، میخواستم با عمو کامران حرف بزنم تا مامانو راضی کنه ،فهمیده بودم که اون مامان و دوست داره و برای اینکه دل منو به دست بیاره مطمئنا کمکم میکنه........دیگه اون خشم آنی از بین رفته بود ، حالا معتقد بودم مامانم حق داره با زندگیش هر کاری که دوست داره بکنه چون زندگی خودشه نه زندگی من ، خصوصا که عمو کامران و میشناختم و میدونستم مرد خوبیه.........تنها تغییرمثبتی که اون اتفاق تو زندگیم ایجاد کرده بود همین دیدگاهم به این قضیه بود و گرنه بقیه ش همش باعث زجر بیشترم بود ، تا الان که اینطور بود.......

خودمو به شرکت رسوندم ، پدرم و عمو کامران سالها با هم شریک بودن و یه شرکت ساختمون سازی داشتن ، مامانم هم یکی از مهندسای شرکت بود که پدرم بعدها بهش علاقمند میشه و باهاش ازدواج میکنه و مادرم هنوز بعد از مرگ پدرم هم به کارش تو اون شرکت ادامه میداد ، میدونستم اون موقع روز شرکت نیست و سر ساختمونه ولی عمو کامران معمولا همیشه شرکت بود ، منشی شرکت به محض ورود منو شناخت و با خوشرویی تحویلم گرفت و بعد از هماهنگ کردن با عمو کامران بهم اجازه ی ورود داد ، عمو خیلی از اومدنم به اونجا تعجب کرده بود و تا حدی هم هول شده بود .......انگار مچشو با مادرم گرفته باشم ، بدون طفره رفتن موضوع و باهاش در میون گذاشتم و اون هم از سر ناچاری قبول کرد هر کاری از دستش بر میاد انجام بده ، از سر ناچاری چون خودش هم مخالف این بود که تنها سفر کنم.......


romangram.com | @romangram_com