#شروع_از_پایان_پارت_132
تا حدی خیالم راحت شده بود که عمو بتونه مامان و راضی کنه ولی وقتی مامان اومد خونه متوجه شدم عمو همچین هم کارش و درست انجام نداده ، چون مادر و راضی کرده بود که من با فرزاد پسرش برم شمال ، تعجبم از این بود که مادر چطور قبول کرده من با یه پسر مجرد برم سفر ! .........حتی اگه عمو بهش گفته باشه تو هتل اتاقای جدا میگیرن ، در هر صورت مامان قبول کرده بود ، ظاهر قضیه نشون میداد که مامان خیلی عمو رو قبول داره ، البته فرزاد هم پسر سربه راه و مورد اعتمادی بود ...........جای هیچ مخالفتی برای من باقی نبود چون به هر حال من به چیزی که میخواستم میرسیدم.......به پسرم.....
بالاخره موعد مقرر برای حرکت فرا رسید و صبح زود فرزاد اومد دنبالم ، از اونجایی که نه پسر خشک و جدی ای بود و نه سوسول و لوده زیاد باهاش معذب نبودم ، به محض سوار شدن به ماشین بعد از سلام و تشکر بابت قبول زحمتش سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و خیلی زود خوابم برد ، اما هنوز به مقصد نرسیده بودیم که بیدار شدم ، وقتی دید چشمام و باز کردم و خودمو کش و قوس میدم از گوشه ی چشم نگاهم کرد و بهم لبخند زد ،
_ آقا فرزاد شما کلاس نداشتین ؟.......یه وقت به خاطر من از درستون نزده باشین؟......
خندید و گفت :
_ نه آخر هفته ها کلاس ندارم...........در ضمن ، بهم بگو فرزاد چون من بهت نمیگم کیانا خانوم.......
سرمو به معنی موافقت تکون دادم ، دستمو کردم تو کیفم تا گوشیمو در بیارم که متوجه شدم جا گذاشتمش ولی زیاد اهمیتی نداشت چون خیلی به کارم نمیومد ، در واقع بیشتر کار ام پی تری پلییر و برام میکرد تا گوشی.........زنگ خورش در حد صفر بود ، دستمو بردم دکمه ی پخش و زدم .....که کاش نمیزدم..... :
_ همین که مینویسم و......به واژه میکشم تو رو.....
دوباره بار غم میشینه روی شونه های من........
همین که میشکفی مثِ.......... یه گل میون دفترم.....
دوباره گرمی لبات ، دوباره گونه های من.......
همین که میری از دلم.......قرار آخرم میشی.......
romangram.com | @romangram_com