#شروع_از_پایان_پارت_129
ساعتها بی هدف تو خیابونا قدم زدم.......یاد زندگی ای که قبلا داشتم افتادم ، کلش خلاصه میشد تو ول گشتن تو خیابونا.........مطمئنا نمیخواستم باز هم به اون کارا ادامه بدم ، اگه بهزاد کنارم بود حتما کمکم میکرد..........از یادآوری بهزاد دوباره کنترل اشکام و از دست دادم.........لعنت به این عشق..........لعنت به عشقی که سر انجامی نداره........
وقتی به خونه رسیدم ساعت نزدیک چهار بعد از ظهر بود ، ساعتها تو خیابونها قدم زده بودم بدون اینکه گذر زمان ، خستگی یا گرسنگی رو حس کرده باشم........مادر خونه بود و به محض ورود مواخذه از منو شروع کرد ،
_ کجا رفته بودی؟......الان چه وقت اومدنه؟.......ناهار کجا خوردی؟......
حوصله ی خودمو هم نداشتم چه برسه به مامان ،
_ بیرون بودم دیگه.......گشنه م نبود ناهار نخوردم.....
_ یعنی چی؟.....خودم میدونم بیرون بودی.......این چه طرز جواب دادنه ؟
با گریه به سمتش برگشتم :
_ مامان خسته م........بذار به درد خودم بمیرم ، تو رو خدا راحتم بذار.......
و با دو خودمو به اتاقم رسوندم و در و قفل کردم ، چند دقیقه ای نگذشته بود که مادر اومد پشت در و ازم خواست درو باز کنم .......ولی اونقدر بی محلی کردم که بیخیال شد........دوست نداشتم اینجوری باشم ، دوست نداشتم مثل قدیم تخس و بد عنق باشم........دوست داشتم با بچه م و شوهرم باشم........به هر دوشون احتیاج داشتم ........برای خوشبخت بودن به هر دوشون احتیاج داشتم........
تصمیم گرفتم از مادر بخوام بهم اجازه بده برم شمال.........مهم نبود آرش منو نشناسه ........من باید میدیدمش ........باید بچه مو میدیدم حتی اگه نتونم بهش نزدیک بشم ، ولی مادر عمرا راضی نمیشد منو تنهایی بفرسته شمال ، بهم اجازه نمیداد ، خصوصا که این اواخر رفتارم شبیه دیوونه ها هم شده بود.......برای راضی کردنش تصمیم گرفتم یه مدت رو خودم کار کنم و رفتارم و درست کنم تا بهم اعتماد کنه ، به محض گرفتن این تصمیم از جام بلند شدم و خودمو مرتب کردم و رفتم پایین.......مادر تو آشپزخونه مشغول سالاد درست کردن بود ، از پشت بغلش کردم و بوسیدمش :
romangram.com | @romangram_com