#شروع_از_پایان_پارت_128

_ ببخشید .........

_ نه اشکال نداره.......پس ........میتونم بپرسم امروز چرا میخواستین منو ببینین ؟

دلم میخواست داد بزنم تو همه ی زندگی منی , میخواستم ببینمت چونکه بهت نیاز دارم , چون بی تو میمیرم..........اما فی البداهه یه قصه ی دیگه از خودم ساختم :

_ دیشب خواب سپیده رو دیدم ........فقط میخواستم دورادور ببینم همه چی روبراهه ولی وقتی مادرتون و دم در خونه تون دیدم نتونستم نرم جلو و درباره ی شما ازش نپرسم......

_ یعنی شما نگران من بودین ؟......

_ نه........من که شما رو نمیشناختم......

لحظه ای خیره نگاهم کرد و گفت :

_ اجازه بدید برم قهوه سفارش بدم.......چیز دیگه ای نمیخورید؟

_ نه ممنون..........

به محض اینکه کمی دور شد من هم بلند شدم تا برنگشته از بیمارستان برم بیرون..........با حسرت واسه آخرین بار نگاش کردم ...خداحافظ بهزاد......خداحافظ عشق من.......

شاید تو منو یادت رفته باشه...........اما من همیشه به یادت میمونم........حتی اگه خودم بخوام نمیتونم فراموشت کنم...........دوستت دارم ...........خیلی زیاد........خیلی خیلی زیاد..........

romangram.com | @romangram_com