#شروع_از_پایان_پارت_127
_ از این طرف لطفا........خواهش میکنم دعوتم و رد نکنید.......
مردد بودم ، حالا که منو نمیشناخت ترجیح میدادم از اونجا برم ......... اما دل دیوونه ام هیچی حالیش نبود , حالیش نبود که عشقش اونو نمیشناسه , حالیش نبود که اونجا موندنش دردی رو دوا نمیکنه , دل بیچاره ام واسه بودن با بهزاد هیچی حالیش نبود .......... بالاخره به سمتی که هدایتم میکرد راه افتادم ، هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم که پرسید :
_ جسارته میتونم بپرسم شما چند سالتونه ؟
به دروغ گفتم بیست سال .......ظاهرا که شک نکرد ، دو سال تفاوت زیاد هم معلوم نمیشد.......توی مسیری که با هم طی میکردم بوی عطرشو استشمام کردم ... وای که باز از خود بیخودم کرد . شاید این آخرین باری بود که بهزاد رو از نزدیک میدیدم دلم برای آغوشش ضعف میرفت همون آغوشی که برای آولین بار بهم آرامش داده بود، تمام اتفاقاتی که بینمون افتاده بود بی اراده از جلو چشمام میگذشت...........تمام بوسه ها ، نوازش ها ، لبخندها ..........و باز هم اشک بود که بی اجازه از چشمام جاری میشد ، وقتی صندلی رو برام عقب میکشید متوجه اشکایی که سعی در پنهون کردنشون داشتم شد......روبه روم نشست و دستمالی رو از جعبه ی روی میز در آورد و به دستم داد ،
_ شما چرا اینقدر گریه میکنید؟........هنوز از من ناراحتید ؟
اشکامو پاک کردم و خواستم لبخند بزنم اما به قدری حالم بد بود که موفق به این کار نشدم :
_ نه از دستتون ناراحت نیستم ، شما که منو نمیشناختید........
_ در هر صورت بازم معذرت میخوام.......میتونم بپرسم شما سپیده رو از کجا میشناختین ؟
جوابی نداشتم بهش بدم پس سکوت کردم تا شاید خودش از رو بره و همین هم شد چون وقتی سکوت منو دید خودش جواب داد :
_ عذر میخوام نباید میپرسیدم......شاید نخواین جواب بدین.........
romangram.com | @romangram_com