#شروع_از_پایان_پارت_126
برخلاف چیزی که فکر میکردم با حرص دادنش آروم میشم حتی ذره ای از احساس بدی که داشتم کم نشد........اما چاره ای نبود ........کار دیگه ای از دستم بر نمیومد ، اون منو نمیشناخت.........نمیتونستم که خودمو بهش تحمیل کنم........از اتاق خارج شدم و بدون توجه به اطرافم با قدمهای بلند به سمت خروجی بیمارستان حرکت کردم.........حتی به مادرش که داشت از پشت سر صدام میکرد هم توجهی نکردم........اما تو محوطه ی باز بیمارستان بازوم توسط کسی از پشت سر کشیده شد ، بهزاد با صورتی برافروخته پشت سرم ایستاده بود ،
_ سپیده رو از کجا میشناسی ؟........اون این حرفا رو بهت زده بود ؟........
یه لحظه دلم براش سوخت ، اون که گناهی نداشت که منو یادش نمیومد ، حقش نبود اینجوری عذابش بدم ...........سعی کردم با لحن آرومی جوابشو بدم :
_ نه اون این حرفا رو نزده بود.........حقیقتش به خاطر توهینی که بهم کردین یه لحظه کنترلمو از دست دادم و اون حرفا رو برای تلافی گفتم........
با تمام سعیی که کرده بودم تا لحنم آروم باشه ، داشتم این دروغا رو با صدای لرزون و در حالیکه کنترل اشکامو از دست داده بودم براش می بافتم........خواستم از اونجا فرار کنم ......... بیشتر از این نمیتونستم اونجا بمونم و زجر بکشم ......... ولی بهزاد جلوم قرار گرفت و بهم اجازه ی رفتن نداد ،
_ به خاطر رفتارم متاسفم.......اگه ممکنه با هم یه فنجون قهوه بخوریم و ........شما حتما با من کار خاصی داشتین که تا اینجا اومدین ؟
_ من ؟........نه.......فراموشش کنید ، فقط میخواستم ببینمتون.......یعنی......نمیدون
_ من ؟........نه.......فراموشش کنید ، فقط میخواستم ببینمتون.......یعنی.....نمیدونم چه جوری بگم.....
_ شما دوست سپیده بودین ؟.........من شما رو یادم نمیاد.......شما خیلی باید ازش کوچیکتر باشین.......
مچاله شدن قلبمو احساس میکردم ، با بغض تو گلوم نفس هم به زور میکشیدم ، از سر ناچاری جواب دادم :
_ آره دوستش بودم........
romangram.com | @romangram_com