#شروع_از_پایان_پارت_123


_ چی شد عزیزم؟.......چرا گریه میکنی؟ بهزاد که اذیتت نکرده ؟......کرده ؟

سرمو به طرفین تکون دادم اما قادر نبودم جلوی گریه مو بگیرم ، وسط هق هق گفتم :

_ من.........من باید برم ........ببخشید........

با قدمهای بلندی که بی شباهت به دوییدن نبود میخواستم از بوفه خارج بشم که با شدت به کسی برخورد کردم ، سرمو که بالا گرفتم از دیدن بهزاد خشکم زد ،جذاب واخمو مثل همیشه ،

_ حواستون کجاست خانوم؟........

خانوم؟..........اون به من گفت خانوم؟........ همه چی تموم شد ، همش خواب بود........توان ایستادن نداشتم ، همونجا به دیوار تکیه دادم و در حالیکه ناباورانه به نقطه ی نامعلومی روی دیوار روبه روم خیره شده بودم آروم آروم سر خوردم و نشستم رو زمین........مادرش خودشو بهم رسوند و شروع کرد به ماساژ دادن شونه هام ، توی این دنیا نبودم ........فقط صدای مادرشو میشنیدم که میگفت :

_ بهزاد چه بلایی سر این طفل معصوم آوردی؟........

_ مامان آرومتر.........این حرفا چیه میزنین؟.......

و بعد صدای پدرش که اصرار داشت همه بلند شیم و بریم به اتاقش تا بفهمیم موضوع چی بوده ........توان انجام هیچ کاری رو نداشتم ، مطمئنا اگه توانی داشتم هر چه زودتر از اونجا فرار میکردم ..........

با کمک پدر و مادر بهزاد روی یه مبل توی اتاق نشستم وبه زور چند جرعه آب قند خوردم........بهزاد هیچی نمیگفت فقط کلافه توی اتاق قدم میزد ، پدرش سکوت و شکست :


romangram.com | @romangram_com